أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
اين ايام اخبار تلخ و شيرين فراوان بود. ارتحال اين سيد جليل القدر و بزرگوار و رهبر حزب عزيز و شريف حزب الله لبنان نگراني همه را فراهم کرد و داغي بود بر دل همه ما، گرچه حشر ايشان با اولياي الهي و شهداي کربلاست. زحمات ايشان خدمات ايشان کوششهاي ايشان رهبريهاي ايشان در نامه اعمال ايشان ثبت خواهد شد با انبيا و اولياي الهي محشور هستند و جريان عزيزان و خدمتگزاران معدن هم که در جريان طبس درگذشتند، اينها هم مشمول عنايت ويژه حق تعالي هستند. ذات اقدس الهي براي کساني که در راه خدمت به اسلام و مسلمين آسيب ميبينند اجر ويژه قائل است. فرمود اگر کسي براي کمکرساني به آب مردم به نان مردم به مسکن مردم کوشش بکند و آسيب ببيند اين «في الجنة» است اگر کسي کوشش بکند «مَنْ رَدَّ عَنْ قَوْمٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ عَادِيَةَ مَاءٍ أَوْ نَارٍ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّة»[1] همين عزيزاني که براي آتشنشاني يا فرونشاندن برخي از عوامل عذاب تلاش و کوشش ميکنند «فله الجنة» هستند، مخصوصاً کساني که براي تأمين اقتصاد، اين همه تلاش و کوشش را در معدنهاي تاريک انجام ميدهند. حشر اين عزيزان هم با اولياي الهي.
اما وعده صادق که «بنازيم دستي که انگور چيد * مريزاد پايي که در هم فشرد»[2] اين عنايت الهي است که اين عزيزان ارتش و سپاه و دفاع را موفق کرده است اين صهيونيست بينالملل و خائن را سر جاي خود بنشاند. فرصت ندادند که از گنبد آهنياش استفاده کند. اين گنبد آهنين کجا را بگيرد؟ از کدام طرف بگيرد؟ تير غيبي که از هر طرف آمده است اين گنبد را رسوا کرده است. کاري از آنها ساخته نبود اين عنايت الهي بود که به برکت خون اين سيد جليل القدر نصيب عزيزان ارتشي ما دفاعي ما سپاهي ما و همه ملت ايران اسلامي شده است.
اميدواريم ذات اقدس الهي به فرد فرد اينها و به فرد فرد شما بزرگواراني که رهبري اين جمعيت را به عهده داريد هدايت اين جمعيت را به عهده داريد نصايح اين جمعيت را به عهده داريد دعا براي جمعيت ميکنيد، به همه شما و ايشان خير و سعادت و سيادت دنيا و آخرت مرحمت کند و خدا اين کساني که از صدر اسلام مزاحم اسلام و مسلمانها بودند - از خيبر و بعد از خيبر - را به سر جاي خودشان بنشاند.
ما اگر توفيق انجام وظيفهاي در مراسم نداريم مجلسي نميتوانيم تشکيل بدهيم براي اين است که حال ما و وضع ما کار ما خيلي اجازه نميدهد اميدواريم که همه اينها مشمول عنايت ويژه صاحب اصيل و اصلي يعني وجود مبارک ولي عصر باشند، وقتي آن حضرت عنايت بکند همه اين عزيزان راضي خواهند بود.
٭٭٭
بحث در مسئله قضا بود اشاره شد که جريان قضا نظير امر عبادات تأسيسي نيست نظير صوم و صلات نيست که از طرف شارع مقدس تأسيسي شده باشد و تعبد محض باشد. قبل از اسلام بعد از(همزمان با) اسلام، بعد از اسلام هم در بين مسملين و غير مسلمين مسئله قضا بود. بينه بود يمين بود شهادت بود إخبار و اقرار بود همه اين صحنهها بود چيز تازهاي اسلام نياورده است، همه اين دستورهايي که در کتاب و سنت درباره مسئله قضا هست نظير ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[3] و اينها خواهند بود همانطور که در معاملات يک چيز تازهاي اسلام نياورده مگر اينکه شرايط خاص، يک؛ موانع مخصوص، دو؛ نظير ربا و امثال ذلک وجود داشته باشد که اضافه کرده باشد وگرنه مسئله عقد چه در مسئله نقل و انتقال عيون که ميشود بيع، نقل و انتقال منافع که ميشود اجاره، نقل و انتقال انتفاع که ميشود عاريه، نقل و انتقال حقوق، حق تأليف حق کشف حق کذا و کذا، همه اين اقسام چهارگانه قبل از اسلام بود بعد از اسلام هم هست. در ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾ و در تمام معاملات چيز تازهاي اسلام نياورده است. بله، در بعضي از عقود شرطي را اضافه کرده يا مانعي را اضافه کرده که در بين ساير فِرق نبوده است.
در قضا هم همينطور است مسئله مدعي و مدعيعليه بود، مسئله اقامه بينه بود، مسئله اقرار بود، مسئله انکار بود، حتي مسئله حلف هم بود، منتها در جريان سوگند، اينها چون به قرآن و امثال ذلک يا به اسلام و امثال ذلک معتقد نبودند گاهي به پرچم مملکتشان و گاهي بنام رئيس مملکتشان سوگند ياد ميکردند -اصل حلف بود -. بنابراين اينطور نيست که چيزي در مسئله قضا جزء ابداعيات و جزء رهآوردهاي شريعت مقدس باشد نظير عبادات؛ در عبادات شما هر چه بنگريد ميبينيد که جزء ابداعيات شارع مقدس است؛ صوم چهطور باشد صلات چهطور باشد حج چهطور باشد خمس چهطور باشد اينها بالاخره جزء ابداعياتي است که شريعت آورده است.
ملاحظه فرموديد در محکمه يک تقاضا است که خبر است، يک قضا است که انشاء است. آن خبر و اين انشاء محکمه را اداره ميکند. تا تقاضا از طرف متقاضيان نباشد مدعي يک طرف مدعا يک طرف قضا تشکيل نميشود. آنها اگر خواستند خودشان صلح بکند، خواستند بين خود اين حقوق را استيفا بکنند نيازي به محکمه قضا نيست. تا تقاضا نباشد قضايي نيست. بله، مسئله حدود بحثش جداست که ما وارد آن بحث نشديم - مسئله قصاص مسئله حدود و امثال ذلک حسابش جداست - حتي در مسئله قصاص که حق شخص است يا حدودي که حق شخص است نه حدود شرعي، حدود شرعي اگر کسي مثلاً روزه بخورد حدّش فلان است و امثال ذلک اينها در اختيار کسي نيست اين را خود حاکم شرع و محکمه شرع وارد ميشود، اما آنجا که حق طرفين است تا تقاضاي طرفين نباشد قضايي در کار نيست.
پس بنابراين تقاضا که خبر است از ناحيه مردم است و قضا که انشاء است از ناحيه قاضي است. در تقاضا اگر مسئله ادعاست خبر است. اگر مسئله اقرار است خبر است. اگر مسئله انکار است خبر است. اگر مسئله شهادت است به استثناي آن سوگندي که در طليعه انشاء ميشود بقيه خبر است؛ منتها سوگند کاري به مسئله شهادت ندارد. اينکه الآن ميبينيد در محاکم شاهد سوگند ياد ميکند براي اين است که يک خلأ را ميخواهد پر کند. در اسلام شاهد سوگند ياد نميکند مدعي در مواردي سوگند ياد ميکند منکر در موارد ديگر. مدعي آن جايي که بيش از يک شاهد ندارد يمين را ضميمه شاهد ميکند ضمّ يمين به شاهد نصاب شهادت را تکميل ميکند که ﴿ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾، نه عادل. «ذَوَي» تثنيه است يعني دو تا عادل بايد باشند. ﴿ذَوَيْ عَدْلٍ مِنْكُمْ﴾، دو تا شاهد بايد باشد. اگر يک شاهد بود براي تتميم شهادت شاهد يمين مدعي را ضميمه شهادت شاهد ميکنند. اينجاست که در مسئله شهادت، يمين مطرح است آن هم نه يمين شاهد، يمين مدعي. آن جايي هم که خود مدعي بينه ندارد شاهد اقامه ميکند يا آنجا که حلف مردوده را پذيرفته ميخواهد سوگند ياد کند يا آنجا که ادعايش نسبت به يک ميت است و دسترسي به آن ميت نيست، شايد آن ميت در زمان حياتش دين را ادا کرده باشد اينجا کسي که ادعا دارد گذشته از شاهد بايد يمين هم انشاء کند. اينگونه از موارد يمين هست ولي يمين از آن جهت که يمين است، بله انشاء است ولي شهادت از آن جهت که شهادت است خبر است اقرار خبر است انکار خبر است و امثال ذلک، هيچ کدام از اينها انشاء نيستند. در خصوص مسئله يمين يک انشائي هست که خود آن «و الله» يا «تالله» يا «بالله» که ميگويد آن انشاء است.
مطلب بعدي آن است که يمين برای منکر است يا برای مدعي است اگر حلف مردوده را خواست به عهده بگيرد. يمين بله انشاء است؛ در کتاب يمين و عهد و نذر آنجا ملاحظه فرموديد يمين چه ابتدايي باشد مثل اينکه کسي سوگند ياد ميکند که فلان کار مکروه را يا فلان کار حرام را انجام ندهد. يا يمين انشاء ميکند که نماز شب فراموشش نشود، خود يمين انشاء است. در محکمه قضا بين شهادت و يمين جدايي است. شاهد که يمين ندارد. الآن که در محاکم قضايي اين شاهد را سوگند ميدهند براي اين است که شريعت گفته شاهد بايد عادل باشد چون عدالت شاهد براي قاضي و محکمه ثابت نشده است، يا غالباً اينها عادل نيستند آنها را وادار ميکنند به يمين تا يمين کمبود عدالتي که در شاهد معتبر است را جبران کند وگرنه شاهد که نبايد سوگند ياد کند. آنچه که در شاهد معتبر است عدالت است و عادل نيازی به سوگند خوردن ندارد. الآن چون آن خلأ محسوس است و عدالت شاهد احراز نشده ميگويند سوگند ياد کنند.
«علي أي حال» در شريعت بر شاهد سوگند لازم نيست سوگند بر منکري است که حق را انکار ميکند و دليلي هم ندارد و بينهاي هم اقامه نکرده است.
پرسش: سوگند راه ثبوت عدالت که نيست؟
پاسخ: نخير راه کشف است. همانطوري که اين آقا به حسب ظاهر واجبات را انجام ميدهد محرمات را ترک ميکند، ما که به عدالت واقعي او علم نداريم، اين هم يک عمل ظاهری است که اماره است. اين هم اماره است کار اصل را نميکند بالاتر از اصل است، اين اماره است بر اينکه حرفش حرف حق است. ما يک اماره بيشتر لازم نداريم اگر عادل باشد اين عدالتش اماره است و اگر نباشد اين سوگند اماره است. هيچ کدام اصل نيستند، يک؛ هيچ کدام قطع نمیآورند، دو؛ بين آن قطع و اين اصل، اين مسئله اماره است. چارهاي نيست. غرض اين است که در اسلام لازم نيست شاهد سوگند ياد کند الآن که در محاکم از شاهد سوگند ميخواهند براي آن است که شاهد بايد عادل باشد، يک؛ اينها عدالت او را احراز نکردند يا نتوانستند احراز بکنند، دو؛ چاره ندارند مگر اينکه سوگند ياد کند.
پرسش: اين را هم شارع گفته است؟
پاسخ: يک مقداري از اين را ادله عامه و قواعد عامه اثبات کردند، اما شارع دارد که اگر شما دسترسي نداريد از اين امارات استفاده کنيد، چون در حقيقت يک امر عقلايي است؛ اشاره شد که مسئله قضا امر عقلايي است نه امر تعبدي محض و شارع مسئله قضا را با همه اين ابعادي که ميبينيد و ملاحظه ميفرماييد امضاء کرده است. يکي از چيزهايي که خود عقلاء ميپذيرند قبل از اسلام بود بعد از(همزمان با) اسلام هست مسئله سوگند است. حالا اگر کسي به خدا معتقد نيست به پرچم مملکت خودش قسم ياد ميکند و همان هم پيش اين عقلاء اعتبارآور است و به اين قسم وفادار هستند.
مطلب بعدي هم اين است که چطور محکمه قضاء يک امر عقلايي است تعبدي نيست و امر امضائي است؟ براي اينکه شارع مقدس همه مبادي را در نهاد و نهان انسان آفريده است. حالا آن جزئيات و آن خصوصيات ريز را ممکن است بشر نداند اما خطوط کلي زندگي را و اخلاقيات را فرمود؛ ما به بشر آموختيم: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾[4] خطوط کلي تقوا خطوط کلي فجور را بشر ميفهمد، اين در درون انسان هست. صرف اينکه ذات اقدس الهي مسئله علم را از ناحيه فطرت و خلقت به بشر داد اکتفا نکرد، مسئله داوري را هم به او داد.
«فهاهنا امورا ثلاثه»: يک سلسله بخش فرهنگي است که خدا فرمود: ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾. يک سلسله اعمال و رفتار و اخلاقيات که اين محسوس است چرا که انسان مرتب مشغول کار است فلان کار را ميکند فلان کار را نميکند! فلان حرف را ميزند فلان حرف را نميزند! فلان خُلق را دارد فلان خُلق را ندارد! اين دو. آيا اين اخلاقيات و اعمال و رفتار و کردار اين شخص مطابق با ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ هست يا نيست؟ آن ﴿فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ به منزله قوه مقننه است، اين اعمال و تروکي که انجام ميدهد به منزله قوه مجريه است. يک نيروي سومي ذات اقدس الهي در نهان و نهاد انسان آفريد بنام نفس لوامه که اين قاضي محکمه است. اين در درون هر کسي هست. اين بين اين اعمال با آن قوانين علمي ميسنجد اگر مطابق بود در درون انسان يک نشاطي پيدا ميشود مثل اينکه کسي به او بهبه و تبريک بگويد خوشحال است و گاهي از شدت خوشحالي از غذا خوردن سير است مرتّب ميگويد ميخندد و امثال ذلک. اگر بد بود مرتب سرزنش ميکند که شب خوابش نميبرد.
اين نفس لوامه که در سوره «القيامه» در کنار القيامه آمده است که ﴿لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ ٭ وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ﴾،[5] براي اين است که يک صحنه قيامتي که هيچ رشوه نميپذيرد در نهاد همه ما هست، چون شبيه قيامت است خدا هر دو را کنار هم ذکر کرده و به هر دو قسم خورده است. قسم به قيامت و قسم به قيامتي که در درون شماست. اين کيست که نميگذارد آدم شب بخوابد؟ مريض نيست! هر چه ميخواهد وارد رختخواب بشود خوابش نميبرد، براي اينکه فلان جا شهادت دروغ داده فلان جا غصب کرده فلان جا اختلاس دبشي کرده است!. يک وقت است که مدام و مرتّب ميگويد و ميخندد، اصلاً احتياجي به غذا ندارد اشتهايي به غذا ندارد از بس خوشحال است چرا؟ چون اين نفس لوامه مدام او را تشويق ميکند اين ميگويد احسنت! مدام ميگويد بارک الله! در درون ما يک قاضي است که رشوهپذير نيست و نامش نفس لوامه است.
پس بنابراين ما در درونمان يک محکمه قضايي داريم. اينکه گاهي ميفرمايند خودتان را قاضي خودتان قرار بدهيد از همين قبيل است. اينطور نيست که ما فرهنگ نداشته باشيم، يک؛ اعمال و اخلاق نداشته باشيم، دو؛ بعد به ما نفس لوامه بدهند، سه. اين چنين نيست. در درون هر کسي دستگاه قضا هست، حالا گاهي ميگويند وجدان و امثال ذلک، ولي نه، اين نفس نفس لوامه است و ذات اقدس الهي انسان را کامل آفريده است. اگر دستورات بيروني دارد اين تعبد محض نيست. میگويد شما که اگر کسی به شما ظلم بکند در درون خودتان ميدانيد پس نسبت به ديگران ظلم نکنيد. يک چيز جديدي در بيرون بر انسان تحميل نشده که راز و رمزش در درون ما نباشد. اين در درون ما هست؛ لذا ميگويند که هر کاري که براي خودت دوست داري براي ديگري دوست داشته باشد[6]. اين يک فرهنگ عامي است.
اين انسان است که ذات اقدس الهي به گوهر اين انسان سوگند ياد ميکند، به اين نفس سوگند ياد ميکند به اين محکمه قضاء سوگند ياد ميکند. اين است که فرمودند به اينکه ما در محکمه قضاء چيز تازهاي نياورديم البته از ديرزمان قبل از اسلام گفتند اينکه کشور سه تا قوه میخواهد برخواسته از فطرت انسان و حقيقت انسان و گوهر انسان است. انسان قوه مقننه دارد قوه مجريه دارد قوه قضائيه دارد. اين را از ديرزمان حکماي قبل از اسلام کشف کردند گفتند اين را در بيرون کسي تجربه نکرده در ساختار دروني خود انسان هست.
ذات اقدس الهي به خود انسان در محکمه قضا فرمود حالا شما داور خودت باش براي همين است که همه جزئيات را انسان ميداند و در محکمه قيامت هم فرمود ما يک چيزي داريم که براي شما آشناست؛ در همه امور يک ترازويي هست آن ترازوها قراردادي است اگر کسی پارچه ميخواهد متر دارد اگر ميخواهد ببيند آدم سالمي است يا نه؟ درجه حرارتش درست است يا نه؟ يک تبسنجي دارد که آيا درجه حرارت بدنش بالاتر از 37 درجه است يا پايينتر از 37 درجه؟ براي تأمين سلامت بدن يک ميزان الحرارة است. براي خريد پارچه يک متر است. براي خريد ميوه و امثال ميوه سنگ و کيلو و امثال ذلک است. يک ميزاني هست که ابزار کار است، يک وزني هست که آن سنگ است يا امثال سنگ، يک موزوني است بنام کالا. در قيامت چيست؟ فرمود ما همه را ميسنجيم. همه را ميسنجيم وزن ميسنجيم ﴿مَن ثَقُلَتْ مَوازينُه﴾[7] کذا ﴿مَن خَفَّت مَوازينُه﴾[8] کذا. با چه چيزي ميسنجند؟ ادبيات را با آن اوزان شعر که وزن «فاعلات فاعلات» باشد. کالايي که کسبه دارند آن هم يا با ترازوي سنگ و کيلو و اينها سنجيده میشود يا با متر پارچهفروشها و امثال ذلک. اگر تبسنج ميخواهند که پزشک تشخيص ميدهد آن هم يک ميزان خاصي دارد. اعمال ما را عقايد ما را اخلاق ما را رفتار ما را کردار ما را بخواهند بسنجند به چه چيزي ميسنجند.
همه آيات نوراني است گفت: «كِي بود تبّت يدا مانند يا أرض ابلعي»،[9] کلام حق تعالي همهاش معجزه است اما ببينيد دو تا امر دو تا نهي پشت سر هم شريعت: ﴿وَ قيلَ يا أَرْضُ ابْلَعي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعي﴾، به اين دستور ميدهد به آن دستور ميدهد آسمان تو نبار، زمين تو هر چه داري فرو ببر. ميگويد: «کي بود تبّت يدا» آن هم يک آيه است «مانند يا أرض ابلعي»؟ همه آيات يکسان نيستند بعضي آيات فوق فوق هستند بعضي آيات فوق هستند. اينکه در سوره مبارکه «اعراف» دارد فوق فوق است. فرمود: ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾;[10] نه «و الوزن حق»! نه اينکه در قيامت يک وزني هست! اين الف و لام نقش تعيينکنده علمي دارد. ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، يعني ما ترازو داريم حالا ترازو چيست؟ خيلی مهم نيست، يک ترازويي هست. عمده وزن است عقايد را اخلاق را اعمال را نيات را با چه چيزي ميسنجند؟ با الوزن ميسنجند. اين الوزن چيست؟ حقيقت. نه «و الوزن حق» که يک وزني هست. ما در تلقين ميت ميگوييم قبر حق است برزخ حق است عذاب حق است اينها يعني ثابت است، اما چيست؟ نميدانيم که چيست! اما اين آيه سوره «اعراف» ميگويد: ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾; يعني «الحق» وزن است، مثل اينکه الحق، سنگ کيلو است با الحق اشياء را ميسنجند. نه اينکه «و الوزن حق» وزني هست! الحق وزن است اعمال و عقايد و اخلاق و رفتار موزون هستند. آن وقت چيزي را که انسان با الحق ميسنجد يقيناً ميزانش ميزان حقيقی خواهد بود. ما با حقيقت سنجيده ميشويم. اگر محقق بوديم حقشناسيم، متحقق بوديم حقشناسيم، نه آن بوديم نه اين، حقشناس نيستيم. فرمود با حقيقت ميسنجند. ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾. همه آيات بوسيدني است مخصوصاً اين آيه سوره مبارکه «اعراف».
غرض اين است که يک چنين چيزي در ما هست. الآن اين نفس لوامهاي که در ما هست حق است. اين را که ما خلق نکرديم. شرق و غرب عالم همه هشت ميليارد بشر همه چنين امري دارند. در اين هشت ميليارد کسي نيست که اين را نداشته باشد. اگر بد کرد نگران است - حالا بد در نظر خودش - اگر کار خوبي کرد خوشحال است. اين خوشحالي و بدحالي که يا ملامت ميکند يا حمايت ميکند در نهاد همه اين هشت ميليارد است. اين نموداري از قيامت است اين حق است. يعني اگر کسي بد کرد بالاخره تا مادامي که انسان هست شب خوابش نميبرد، اين نميگذارد آدم بخوابد، او قاضي محکمه است. يا اين قدر ميخندد و خوشحال است که احتياجي به غذا ندارد از بس از آن کار خوشش آمده. اين در درون همه ما هست؛ لذا اگر کسي «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ»[11] شد، يقيناً خدا را ميشناسد، اما معاذالله اگر از خودش فاصله گرفت به فکر همه چيز بود جز به فکر خودش، فرمود: ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾[12] فرمود اگر الله را فراموش کرديد کيفر تلخي دارد و آن اين است که او شما را از ياد خودتان بيرون ميبرد. به فکر همه چيز هستيد مگر به فکر خودتان. ﴿لاَ تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ﴾ خدا چه ميکند؟ ﴿فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾، لذا ميبينيد که بعضيها به فکر همه چيز هستند به فکر زمين هستند به فکر ورثه - زيد و عمر – هستند به فکر همه چيز هستند مگر به فکر خودشان ﴿فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾. حالا اگر کسي ﴿فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ﴾ نشد، خودش را شناخت با خودش رابطه داشت ميبيند در درونش چه کسي حمله ميکند و چه کسي تشويقش ميکند. اين است که اگر يک چيزي بيرون آمده نمونه اصلياش در درون ما هست و انسان اين سه قوه جداي از هم را کاملاً در نهاد خود اگر «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ» باشد، ميشناسد
بنابراين دستگاه قضا يک امر تعبدي نيست مگر شرايط خاصه يا موانع مخصوص. حالا در محکمه قضا در طليعه امر يک تقاضا است که خبر است يک قضا است که انشاء است. اگر اين قضا به فعليت رسيد اين حَکم ميشود حاکم يعني اين قاضي که تاکنون حَکم بود قاضي بود الآن بگير و ببندش شروع ميشود. حالا اينکه ميبينيد دستگاه اجرا جداست مسئله زندان و زندانبان و اينها جداست براي اينکه کشور و مملکت و جمعيت که زياد شد قاضي که نميتواند همه را زندان ببرد. مسئول زندان گروه ديگري هستند. ولي همين حَکم که بر او ثابت شد حق با کدام يکي از دو طرف است ميشود حاکم. ميگويد حالا که بدهکاري بده، وقتي نميدهد او را به زندان ميبرد. از اين به بعد حاکميت محکمه قضاء شروع ميشود؛ لذا در مقبوله و امثال مقبوله، اول حَکم است بعد «فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً»[13]. شما به محکمه اسلامي برويد او حَکم است بين شما «فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُه عَلَيکمْ حَاکماً فَإِذَا حَکمَ بِحُکمِنَا» در همان مقبوله و مشهوره ابي خديجه و امثال ذلک دو لسان است اول لسان حَکم است که لسان قضا است، در بخش پاياني لسان حاکم است «فَإِنِّي قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَيکُم حَاکِماً» نه «جعلته حَکما». حکم برای آن اول است.
حالا که معلوم شد حق با کيست، اين را ميبرد زندان تا حق را بدهد. اين برابر روايات خاصه ديگر است که جداگانه مطرح است. آن روايات در جلد نوزده است اين در جلد هجدهم وسائل است. در جلد هجده وسائل صفحه 332 آنجا باب هشت «بَابُ تَحْرِيمِ الْمُمَاطَلَةِ بِالدَّيْنِ مَعَ الْقُدْرَةِ عَلَى أَدَائِهِ» اگر ثابت شد که اين زيد بدهکار عمرو است و نميدهد و مماطله ميکند حاکم ميتواند او را وادار کند که دين طلبکار را بپردازد. چند تا روايت است که مربوط به اين قسمت است. باب هشت از ابواب کتاب دين؛ منتها حکمش در کتاب دين است که بدهکار بايد دين طلبکار را بدهد و اگر نميدهد خلاف شرع ميکند. حالا قاضي وظيفهاش اين است که اين بدهکار وادار بشود به اينکه دين را ادا کند البته اين در بخش قضاست. چند تا روايت است که در باب هشت است.
در روايت اول دارد که ابي بصير از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه)، نقل ميکند که «قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص الدَّيْنُ ثَلَاثَةٌ» انسان که بدهکار ميشود يا قرض ميدهد دارای سه حالت است. قرض دادن در اسلام به سه نوع تقسيم میشود: «رَجُلٌ كَانَ لَهُ فَأَنْظَرَ وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ أَعْطَى» يک مردي است خوشمعامله است اگر بدهکار است ميپردازد اگر طلبکار است مهلت ميدهد. «كَانَ لَهُ فَأَنْظَرَ»، ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾[14] «انظر» يعني منتظر ميماند به او فرصت ميدهد. اين اگر شد «وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ أَعْطَى وَ لَمْ يَمْطُلْ فَذَاكَ لَهُ وَ لَا عَلَيْهِ» يک چنين آدمي خوشا بحال او که اگر طلبکار است مهلت ميدهد و اگر بدهکار است مماطله نميکند زود دينش را میدهد. برای يک چنين کسي اين دين به سود اوست به زيان او نيست. اين برنده اين فيض است. اين قسم اول.
دوم: «وَ رَجُلٌ إِذَا كَانَ لَهُ اسْتَوْفَى» اگر طلبکار است فوراً حقش را ميگيرد. «وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ أَوْفَى» اگر بدهکار است ميدهد. اين نه سودي ميبرد نه زياني. اين در حد وسط است کار مثبتي انجام نداد. اگر طلبکار است که مهلت نميدهد زود ميگيرد و اگر بدهکار است زود ميدهد. اين يک بهرهاي از اين دين نميبرد. اين يک آدم متوسطي است «فَذَاكَ لَا لَهُ وَ لَا عَلَيْهِ».
قسم سوم: «وَ رَجُلٌ إِذَا كَانَ لَهُ» اگر طلبکار است که «اسْتَوْفَى» مرتب ميگيرد «وَ إِذَا كَانَ عَلَيْهِ يَمْطُلُ» مَطل و مَطَل، مماطله کردن يعني انسان قدرت دارد و حق صاحب حق را نميدهد. پس اگر طلبکار باشد فوراً حقش را ميگيرد بدهکار باشد مماطله ميکند اين شخص «فَذَاكَ عَلَيْهِ وَ لَا لَهُ»[15] اينگونه از دينها به زيان اوست نه به سود او.
پس طلبکار و بدهکار از اين سه قسم بيرون نيستند. اين حکم اوليه.
در روايت سوم اين باب که از الفاظ رسول الله است فرمود: «مَطْلُ الْغَنِيِّ ظُلْمٌ»[16] مَطل همان مماطله کردن، سرگرداندن، کسي دارد و طلب طلبکار را نميدهد اين ظلم است.
بعد روايت بعدي از وجود مبارک امام رضا(عليه السلام) «عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّ ع قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَيُّ الْوَاجِدِ بِالدَّيْنِ يُحِلُّ عِرْضَهُ وَ عُقُوبَتَهُ» اين «ليّ» اجوف واوي است، يک؛ از واو و ياء تشکيل شده «لَوَي» است، دو؛ گاهي يک واو ضميمه اين واو ميشود اين دو تا واو را باهم ادغام ميکنند ميشود «لوّ». گاهي يک يائي پيدا ميشود اين واو تبديل به ياء ميشود اين دو تا ياء را در هم ادغام ميکنند ميشود «ليّ». اين لي اجوف يائي نيست اجوف واوي است «لَوَي» است از لواء است به معنی سرپيچاندن و اين را در مقاييس و امثال مقاييس تحليل کردهاند. پرچم را چه ميگويند؟ ميگويند لواء، چون مرتب باد ميزند اين پارچه ميپيچد دور اين چوب. اين پارچه مرتب ميپيچد لواء دارد لَو دارد به آن ميگويند لواء. اين «لَوَي» است اجوف واوي است گاهي واو تبديل به ياء ميشود و ميشود «لَيّ الواجد» که در روايات ماست. گاهي ياء تبديل به واو ميشود ميشود «لوّوا رؤوسهم» اينکه در قرآن دارد سرپيچي سرپيچي همين است. ما که در فارسي داريم شايد اين پُرچَم باشد. اين پُرچم است بالاخره. اين پارچه که آرام نميگيرد اين مرتّب به دور همين چوب ميپيچد. اين را گفتند لواء براي اينکه اين پَرچم است پُرچم است دور اين ميپيچد. يا واو تبديل به ياء ميشود و ميشود «ليّ الواجد». يا ياء تبديل به واو ميشود و ميشود «لوّوا رؤوسهم» سرپيچي کردن هم همين است.
فرمود اگر کسي سرپيچي بکند حق مردم را ندهد «لَيُّ الْوَاجِدِ بِالدَّيْنِ يُحِلُّ عِرْضَهُ وَ عُقُوبَتَهُ مَا لَمْ يَكُنْ دَيْنُهُ فِيمَا يَكْرَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ»[17] يک وقت است که مسئله ربوي و امثال ذلک است آن يک حساب ديگري دارد که اگر آن را نپرداخت چيزي بر عهدهاش نيست.
روايت پنجم که آخرين روايت اين باب است وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) از وجود مبارک پيغبمر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) نقل ميکند که «أَلْفُ دِرْهَمٍ أُقْرِضُهَا مَرَّتَيْنِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَتَصَدَّقَ بِهَا مَرَّةً» همين است که مرحوم شهيد و ساير فقهاي ما(رضوان الله عليهم) هم نوشتند که مردم بايد باکرامت اداره بشوند نه با کميته امام خميني. آدم يکي چيزي را به کسي قرض بدهد اين در طليعه بهشت نوشته است که يکي هجده برابر ثواب دارد اما صدقه بدهد و رايگان بدهد يکي ده برابر[18]. چرا ثواب صدقه که مفت است کمتر از ثواب قرض است؟ براي اينکه انسان در قرض در کنار سفره خودش نشسته است، کار ميکند توليد ميکند يک مالي ميپردازد در کنار سفره خودش نشسته است؛ لذا ثواب صدقه ده تاست ثواب قرض الحسنه تقريباً دو برابر است هجده تاست. اين مطلب روي تابلوي درِ ورودي بهشت نوشته است؛ وقتي انسان وارد ميخواهد بشود نوشته که صدقه يکي به ده تا، قرض الحسنه يکي به هجده تا.
اينجا وجود مبارک پيغمبر ميفرمايد به اينکه من اگر پولي داشته باشم دو مرتبه اين را قرض بدهم براي من خيلي بهتر از اين است که اين را صدقه بدهم. صدقه دادن گداپروري است، با کميته امداد جامعه را اداره کردن مصلحت نيست. جامعه با عزت بايد اداره بشود. فرمود: «أَلْفُ دِرْهَمٍ أُقْرِضُهَا مَرَّتَيْنِ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَتَصَدَّقَ بِهَا مَرَّةً» همهاش را يکجا بدهم به يک فقيري اين خيلي براي من محبوب نيست اما قرض الحسنه که بدهم چون او با عزت و آبرو ميبرد مال را کسب ميکند و کنار سفره خودش نشسته است پول مرا هم برمیگرداند. من براي پول نميگويم براي آبرو ميگويم. «وَ كَمَا لَا يَحِلُّ لِغَرِيمِكَ أَنْ يَمْطُلَكَ وَ هُوَ مُوسِرٌ فَكَذَلِكَ لَا يَحِلُّ لَكَ أَنْ تُعْسِرَهُ إِذَا عَلِمْتَ أَنَّهُ مُعْسِرٌ»[19] همانطوري که بدهکار حق مماطله ندارد تو هم که طلبکاري حق فشار آوردن نداري.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1] . الکافی،ج5، ص55.
[2] . حافظ، اشعارمنتسب، شماره6.
[3]. سوره مائده، آيه1.
. سوره شمس، آيه8.[4]
[5]. سوره قيامت، آيات1 و2.
[6]. ر.ک: تحف العقول، ص81.
[7]. سوره اعراف، آيه8؛ سوره مؤمنون، آيه102؛ سوره قارعه، آيه6.
[8]. سوره اعراف، آيه9؛ سوره مؤمنون، آيه103؛ سوره قارعه، آيه8.
[9]. روح البيان، ج2، ص245؛ «در بيان و در فصاحت كي بود يكسان سخن ٭٭٭ گر چه گوينده بود چون جاحظ و چون أصمعي ـ در كلام ايزد بيچون كه وحي منزلست ٭٭٭ كي بود تبّت يدا مانند يا أرض ابلعي».
[10]. سوره اعراف، آيه8.
[11]. مصباح الشريعة، ص13؛ متشابه القرآن و مختلفه(لابن شهر آشوب)، ج1، ص44؛ عوالي اللئالي, ج4, ص102.
[12] . سوره حشر، آيه19.
[13] . وسائل الشيعه، ج27، ص136و137.
[14]. سوره بقره، آيه280.
[15] . وسائل الشيعه، ج18، ص332و333.
[16] . وسائل الشيعه، ج18، ص333.
[17] . وسائل الشيعه، ج18، ص333و334.
[18] . الکافی، ج4، ص33.
[19] . وسائل الشيعه، ج18، ص334.