أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
در مسئله قضا يک سلسله نصوصي است که ظاهرش حصر است ولي اين حصر نسبي است و نه نفسي. قسم اولش درباره ادله پايانبخش مسئله قضا است که حضرت فرمود: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»؛[1] من فقط از راه شاهد و سوگند به محکمه خاتمه ميدهم. داوري بين مدعي و مدعيعليه فقط به وسيله شاهد و قَسم است، در حالي که اين چنين نيست با علم قاضي و با شواهد ديگر و مانند آن هم هست. اين اولين حصري است که حصر نسبي است و نه نفسي؛ يعني محکمه را هم ميشود با بينه مدعي و هم با سوگند مدعيعليه و هم با علم قاضي و شواهد ديگر اداره کرد. پس اين حصر حصر نسبي است و نه نفسي.
مورد دوم يک حصري است که بينه را به مدعي ميدهد و سوگند را به مدعيعليه. «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر»[2] منکر تنها راهش سوگند است و مدعي تنها وسيلهاش شاهد است، در حالي که در چند مورد بينه هم با شاهد همراه است؛ يعني مدعي يا به ضميمه بينه از يمين کمک ميگيرد آنجا که يک بينه دارد و بجاي دو شاهد، يک شاهد دارد که يمين ضميمه ميشود، يا آنجا که ادعايش نسبت به متوفا است براي رفع تهمت، به ضميمه بينه، سوگند ياد ميشود. قسم سوم آن جايي است که يمين مردوده را ميپذيرد، حلف مردود به عهده مدعي خواهد بود. در اينگونه از موارد سهگانه و مانند آن، يمين هم به عهده مدعي خواهد بود، چه اينکه اگر مدعيعليه بينه اقامه کند کافي است و لازم نيست سوگند ايراد کند، يا اگر سوگند خود را ارجاع بدهد به مدعي و سوگند ياد نکند، باز هم محکمه به پايان ميپذيرد. اين دو مورد است که اين تقسيمها و حصرها نسبي هستند و نه نفسي.
اما آنچه که سؤال شد گاهي ممکن است خود امام و دستگاه حکومت قدرت تأديه ديون را نداشته باشند، آن هم راهحلش را خود قرآن مشخص کرده است. در روايات فراواني ائمه(عليهم السلام) فرمودند اگر کسي بدهکار است و نميتواند دينش را ادا کند حکومت بايد دينش را ادا کند. اين کتاب دين مستقيماً ناظر به اين قسمت است «فعلي الإمام أن يؤدي دينه»[3]. اما حالا اگر يک حکومتي در اثر اينکه مردم ذکواتشان را نميپردازند حقوق عامه اسلامي و مسلمين را نميپردازند و امثال ذلک، اين کريمه ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾[4] هم شامل شخصيت حقيقي يعني امت ميشود، هم شامل شخصيت حقوقي يعني امام و حکومت ميشود، اگر ندارند ﴿فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾. اينطور نيست که اگر کسي شخصي نداشته باشد مثلاً او را به زندان ببرند و يا اگر حکومت نداشته باشد زندانی شود يا ...،نه، اينطور نيست. اين ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾ هم شامل حال مدعي ميشود هم شامل حال مدعيعليه ميشود هم شامل حال امت ميشود هم شامل حال حکومت ميشود. اگر حکومت ندارد ﴿فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾، تا آن وقتي که دستش باز باشد.
بخش چهارم مطلب آن است که طرفين دعوا غالباً شخصيتهاي حقيقي بودند و هستند. شخصيتهاي حقوقی کمتر مطرح بود. اصلاً قبلاً اينکه شخصيت حقوقي داريم يا نداريم - در اثر عدم توسعه و در اثر عدم پيدايش اين کارهاي فني - مطرح نبود، اما الآن شخصيت حقوقي کاملاً مطرح است. دولت قبلاً مقلد آن مرجع بود حالا بعد از اينکه آن مرجع رحلت کرد دولت برنامههايش را و مصوّباتش را چکار بکند؟ اين دولتي که مثلاً 30 تا عضو دارد بعضيها خودشان صاحب نظر هستند بعضيها مقلد يک مرجعي هستند اما خودِ دولت که بخواهد لوايح را مقررات را تصويب کند مقلد کيست؟ مجموع اين سی نفر مقلد چه کسي هستند؟ درست است که هر کدامشان يک مرجع خاص دارند يا خودشان مرجع هستند اما مصوبات دولت را چه کسي شرعي ميکند؟ اگر ثابت شد که ما در قبال شخصيت حقيقي، شخصيت حقوقي داريم، بعد از رحلت مرحوم امام(ره) وقتي سؤال کردند ميگفتيم به اينکه خود دولت شخصيت حقوقي است. اين شخصيت حقوقي مثل شخصيت حقيقي مکلف است مرجع دارد ميتواند لوايح را مصوبات را که قبلاً برابر نظر امام انجام میداد الآن برابر نظر يک مرجع ديگري کار را انجام بدهد.
غرض اين است که مسئله شخصيت حقيقي و شخصيت حقوقي قبلاً خيلي مطرح نبود مگر در نصوص خاصه، اما الآن کاملاً شخصيت حقوقي مطرح است. در دعوا بين مدعي و مدعيعليه گاهي طرفين شخصيت حقيقي هستند مثل اينکه اين شخص با آن شخص نزاع دارد؛ گاهي يکي شخصيت حقيقي است ديگري شخصيت حقوقي، مثل اينکه اين کارگر از شرکت - که شرکت يک شخصيت حقوقي است چند نفر شريک شدند يک شرکتي را تشکيل دادند يک کارگاهي را تشکيل دادند کارخانهاي را دارند اداره ميکنند - از آن صاحب کارخانه که پنج شش نفر هستند شکايتي دارد. مدعي شخصيت حقيقي است مدعيعليه شخصيت حقوقي است؛ گاهي بالعکس است شخصيت حقوقي مدعي است و شخصيت حقيقي مدعيعليه؛ گاهي طرفين شخصيت حقوقي هستند مثل اين کارخانه از آن کارخانه، اين شرکت از آن شرکت، اين دولت از آن دولت شکايتی دارد. اينها شخصيتهاي حقوقي هستند که طرفين دعوا هستند مدعي شخصيت حقوقي است مدعيعليه هم شخصيت حقوقي. اين ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾ همه موارد را شامل ميشود. يعني طرفين شخصيت حقيقي باشند يا حقوقي باشند يا مختلف باشند اين چهار صورت را، هر دو حقيقي، هر دو حقيقي، مدعي حقيقي مدعيعليه حقوقي و بالعکس همه را شامل ميشود «الْبَيِّنَةُ عَلَي الْمُدَّعِي وَ الْيَمِينُ عَلَي مَنْ أَنْكَر».
مسئله شخصيت حقوقي در نصوص ما بود اما خيلي شهرت نداشت. درباره بعضي از ائمه(عليهم السلام) آمده است که بعد از رحلت امام قبلي(سلام الله عليهما) حضرت فرمود که آن اموالي که به عنوان سهم امام پيش پدرم بود، آنها را مستقيماً به من بدهيد، و اموال شخصي که برای خود حضرت بود آن را بين همه ورثه تقسيم کنيد يکي از ورثه هم من هستم. اين شخصيت حقيقي با شخصيت حقوقي در روايات ما از ديرزمان بود منتها شهرتي نداشت. حضرت بالصراحه فرمود وجوهي که به عنوان سهم امام خدمت پدرم بود همه آنها را مستقيماً به من بدهيد و اموال شخصي پدرم را بين ورثه تقسيم کنيد که من هم يکي از آنها هستم. اينکه ما هم شخصيت حقيقي داريم و هم شخصيت حقوقي داريم؛ آنچه که به امامت برميگردد شخصيت حقوقي است آنچه که به شخص برميگردد شخصيت حقيقي است، اين در فرمايشات ائمه(سلام الله عليهم) بود.
بنابراين اين تقسيمهاي چندگانه هست. حالا اگر يک سلسله وسايلي پيدا شد مثل ضبط صوت، مثل نوار، مثل هوش مصنوعي که شواهدي را فراهم ميکند که اين شخص در آن وقت اين مطلب را گفت يا آن مدعيعليه مطلب را پذيرفت، ما نميتوانيم بگوييم براساس «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ» اين هوش مصنوعي يا آن نوار يا آن ضبط صوت مثلاً، داخل در هيچ کدام از اين اقسام نيست. اينها از وسائل علم قاضي است نميشود گفت اينها علم غير عادي است و چون علم غير عادي است نميشود به آن اعتماد کرد. اگر قاضي بتواند به علمش عمل کند به علم عادي عمل ميکند. نخير! اين حصرها حصرهاي نسبي است و نه نفسي. اگر دين براي ابد است «کما هو الحق» گستره اطلاق يا عمومش هم اينچنين است. اينطور نيست که انسان ابدي حرف بزند و مقطعي فکر بکند بگويد دين «إلي يوم القيامه» است اين حرفش صحيح است اما وقتي بخواهد فکر بکند بگويد اين منصرف ميشود به آنچه که آن زمان در دسترس بود اين فکر اشتباه است چرا که اين را فقط برای من و شما نگفتند برای اين عصر و آن عصر نگفتند، اين را «إلي يوم القيامه» گفتند. وقتي که امام معصوم يک فرمايشي دارد يعني «إلي القيامة» تا ظهور حضرت اين هست. اگر دين «الي يوم القيامه» است که هست، اطلاقاتش و عموماتش هم «الي يوم القيامه» است. از اين طرف ميگوييم دين «الي يوم القيامه» است از آن طرف شخصي و روستائي و محلي فکر ميکنيم ميگوييم اين منصرف است به کذا. منصرف است، چه انصرافي است؟ يک وقت است که با قرينه همراه است مشخص است، اما وقتي که يک دستوري است که مقطعي نيست. يک وقت است که يک قضيه شخصيه است که از آن حکم فقهي کلي در نميآيد، اما يک وقت است که نه، امام به عنوان امام مسلمين، ولي مسلمين حکم الهي را دارد بيان ميکند ما با اين توجه که اين دين ديگر نظير اديان قبلي نيست که يک نبي بعدي بيايد نظير عيسي و موسي(سلام الله عليهما) و انبياي ديگر بلکه «الي يوم القيامه» است تا ظهور حضرت و حضرت هم که آمد دين جديد پياده نميکند، اين دين را «علي ما حقّه» اجرا ميکند؛ لذا اطلاقاتش وسيع است عمومش وسيع است، ما بگوييم اين منصرف است به کذا! مگر يک شواهدي همراه انصراف باشد، وگرنه وقتي زبان مطهر يک معصوم حرفي ميزند که خود را امام ميداند «الي يوم القيامه» است اطلاقش هم «إلي يوم القيامة» است عمومش هم «الي يوم القيامة» است.
اصل بر گسترش است «الا ما خرج بالدليل» نه اينکه اصل محدود و مداربسته است «الا ما خرج بالدليل».
پرسش: اگر قائل به اصالت فرد بشويم و بگوييم جمع و جامعه اصالت ندارد باز هم آيا شخصيت حقوقی ...
پاسخ: يعني حرف غير علمي بزنيم بله ممکن است، اما جامعه يک وجود حقيقي است «کُم» هست[5] جامعه يک حيثيت اجتماعي دارد دين رويش حساب کرده است. دولت دولت دولت که ما ميگوييم اگر شخصيت اعتباري باشد که سنگي روي سنگ بند نميآيد. اگر وقتی که چند نفر جمع بشوند يک شرکتي تشکيل بدهند ما شخصيت حقوقي نداشته باشيم که نميشود زندگي کرد. اين بشري که اجتماعي خلق شده است الا و لابد با شخصيت حقوقي همراه است. نميشود گفت انسان منهاي شخصيت حقوقي. اگر منهاي شخصيت حقوقي شد، يعني شرکتها و قبايل و اجتماعات و دولتها و پيمانها و همه هيچ. اصلاً شدني نيست انسان بدون شخصيت حقوقي زندگي بکند؛ لذا شخصيت حقوقي را نميشود انکار کرد.
يک وقتي ما دلمان ميخواهد شخصيت حقوقي هم مثل شخصيت حقيقي يک موجودي باشد يک متري قدّش باشد، اينکه لازم نيست. موجود اقسامي دارد، وجود اقسامي دارد، درجاتي دارد که يکياش همين است.
غرض اين است که امامت را وجود مبارک حضرت فرمود وجود دارد سهم دارد. اين سهمي که برای امامت است حقوقي او بود. اين شخصيت حقوقي قبلاً قائم به پدرم بود الآن قائم به من است. اموال پدرم را بررسي کنيد آنچه که به امامت او برميگردد الآن برای من است ارث نيست، آنچه که جزءاموال شخصي او بود کسب او بود يا به شخص او بخشيدند کاري به امامت ندارد اين بين همه ورثه تقسيم ميشود. اين در نصوص ماست.
بنابراين الإمامة شخصيت حقوقي است که در هر عصر و در هر مصري به ولياي از اولياي الهي محقق است اما افراد عادي شخصيت حقيقي دارند. به هر تقدير نميشود گفت به اينکه جامعه وجود ندارد، مگر اينکه کسي انسان را نشناسد و زندگي انساني را نشناسد، اما اگر کسي انسان را بخواهد بشناسد، الا و لابد شخصيت حقوقي را بايد امضا بکند؛ لذا وقتي که امام خمينی رحلت کرد نظر اين بود که دولت ميتواند بر فتئای ميت باقي باشد تا يک مرجع ديگري تعيين بشود.
غرض اين است که اين اقسام را از همين نصوص ميشود استفاده کرد. حالا اگر يک غلبه وجودي داشت مستحضريد در اصول نپذيرفتند که غلبه وجود باعث انصراف بشود. آن غلبه استعمال است نه غلبه وجودي. غلبه وجودي باعث انصراف نيست. بنابراين نه اطلاقات منصرف است نه عمومات منصرف است نه هيئات منصرف است. اگر غلبه استعمالي باشد بله، اما غلبه وجودي باشد باعث انصراف نيست. هم شخصيت حقيقي را شامل ميشود هم شخصيت حقوقي را شامل ميشود. اگر طرفين دعوي دو تا دولت بودند اين دولت با آن دولت اختلافي داشت يکي ميشود مدعي ديگري ميشود مدعيعليه، هر دو هم شخصيت حقوقي هستند، يا اين استان با آن استان اختلاف داشت هر دو شخصيت حقوقي هستند يکي ميشود مدعي يکي ميشود مدعيعليه. بنابراين اين سؤال که اگر يک وقتي حکومت نداشت امام نداشت چه بايد کرد؟ مشمول همين ادله سوره مبارکه «بقره» است که ﴿وَ إِنْ كانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾. يک وقت است که دست افراد نيست ﴿فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾. يک وقتي دست دولت و حکومت نيست اين ﴿فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَة﴾. هر دو را شامل ميشود هم دولتها را هم ملت و اشخاص را.
پرسش: ... دولت و ... بايد تابع رهبری و حکومت باشند نه ...
پاسخ: البته وقتي دولت ميگويند يعني دولت رسمي. حالا اگر حکومتي اسلامي بود تحت رهبري است. يد را ذات اقدس الهي قبول کرد؛ آدم با اين ملتهاي کافر معامله ميکند چيزي ميفروشد چيزي ميخرد. يد آنها علامت مالکيت است. کافر مادامي که غزه را زير بمباران نبرده، کار صهيونيست را انجام نداده يد او محترم است با او معامله ميکند خريد و فروش ميکند يد او يد مالکيت است اين يد علامت مالکيت است، اقرار علامت صحت است. «اقرار العقلاء» همين است يد همين است. اينها را اصلاً دين آورده مبادا بگوييم اينها امضايي است. ميانهنگري و تنگنظري و کوتاهبيني باعث ميشود که آدم بگويد اينها امضائيات است، اما وقتي به اين نصوص نوراني که در روايات همين باب کيفيت حکم ائمه(عليهم السلام) فرمودند مراجعه ميکنيم، ميبينيم همه اينها تأسيسي است. اينطور نيست که حالا حضرت رسول و ائمه آمدند بناي عقلاء را امضا کردند. اگر اينها گفتند «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ»[6] نافذ است يا يد علامت ملکيت است يا امثال ذلک يا اقرار کذا و کذا، اينها را ذات اقدس الهی به انبياي قبلي دستور داد؛ از همان طليعه پيدايش انسان پيغمبران به ذات اقدس الهی عرض کردند ما مردم را چگونه اداره بکنيم؟ فرمود به آن وحياي که فرستادم «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي»[7]. بخواهيد سوگند ياد بدهيد بگوييد که «و الله» بگويند. شاهد و اينها اقامه کنيد با اين دستورات اقامه بکنيد. از همان روز اول اين روايات نوراني باب خاصه را که خوانديم - باب اول از ابواب کيفيت حکم که چند تا روايت ما خوانديم - اين بود که ائمه(عليهم السلام) فرمودند که انبياي پيشين به ذات اقدس الهی عرض کردند که ما مردم را چگونه اداره بکنيم؟ فرمود اين احکام ما و کتاب ما، و اين هم نام من. اگر برنامه رسمي خواستيد اين برنامهاي که من ميفرستم. اگر احتياج به سوگند بود «وَ أَضِفْهُمْ إِلَى اسْمِي» به نام من سوگند ياد بکنند. آن وقت بشر بعدي که آمد از همين راه استفاده کرد بعضيها صبغه الهي را رها کردند صبغه همان مردمي را گرفتند، بعضي که متدين بودند صبغه الهي را هم گرفتند صبغه مردمي را هم گرفتند.
بنابراين هم ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ﴾[8] تأسيسي است هم «إِقْرَارُ الْعُقَلَاءِ عَلَي أَنْفُسِهِمْ جَائِزٌ» تأسيسي است هم يد علامت مالکيت است تأسيسي است. فقط اين ميانه را انسان بايد ببيند بگويد که انبيا يا ائمه(عليهم السلام) بناي عقلاء را امضاء کردند، خود اين عقلاء از کجا گرفتند؟ اين عقلايي که در طليعه، برادري که برادرش را کشت، مانده که اين نعش را چکار بکند، چنين بشري بودند اينها که درسي نخواندند، چيزي ياد نگرفتند. آن ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُواري﴾[9]، تازه به او ياد داده که اينطور جنازه را دفن بکند اين بشر اوّلي بود. اين بشر اولي نه حوزه علميه داشت نه دانشگاه داشت. همين بشر را انبيا آمدند راهنمايي کردند هدايت کردند گفتند يد هست اقرار هست مدعي هست منکر هست بعد کمکم ديگران هم آمدند بعضي از چيزها که جريان مردمي داشت آنها را قبول کردند آنچه را که – معاذالله - جنبه الهي داشت آنرا ترک کردند و آنها که الهيون بودند همچنان حفظ کردند؛ لذا ائمه(عليهم السلام) از وجود مبارک آدم تا خاتم وارث انبياء هستند، ديگران نه، وارث کسي هم نيستند اينها ميانبر کردند يک سلسله مطالبي را گرفتند.
مطلب ديگر اين است که بعضي از روايات دارد که وجود مبارک پيغمبر خيلي کنجکاوي ميکرد؛ بعضيها در محکمه شاهد اقامه ميکردند، حضرت مثلاً يک عده را ميفرستاد به محله آنها بررسي کنند چون بنا بر اين نبود که با علم غيب بشر را اداره کنند. اگر با علم غيب ميخواستند بشر را اداره کنند حُکام بعدي چه ميشد؟ علما جانشين اينها نميشدند. کساني جانشين اينها ميشوند که منوبعنهشان با همين علم عادي بشر را اداره ميکرد. اگر منوبعنه با علم غيب اداره کند نائب اهل علم غيب نباشد آن وقت چه نيابتي است؟ چگونه مقبوله عمرو بن حنظله يا مشهوره ابي خديجه رواج پيدا ميکرد؟ اگر اينها دستگاهشان با غيب محض باشد و علماي عادي بخواهند جاي آنها را بگيرند، خلافت اينها معنا ندارد. آن مقام خيلي شريفتر از آن و مهمتر از آن است که براي امور عادي مصرف بشود. اين را در اين روايات معتبري که بخشي از اينها را خوانديم و اينها را صاحب وسائل نقل کرد و همه علماي ما هم قبول دارند وجود مبارک پيغمبر صريحاً فرمود: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»، و اگر کسي در محکمه من يک شهادت دروغي داد يا بينه دروغي اقامه کرد و به دست من و به فتواي من و به قضا و داوري من حکمي صادر شد که مال را ببرد، اين «قِطْعَةً مِنَ النَّار»[10] است. من دارم ميبينم که اين آتش دارد ميبرد. بنا بر اين نيست که اسرار عالم همه في الجمله ظاهر بشود.
آن روايت هم نقل شد که بعد از رحلت بعضي از شهدا به پيغمبر عرض کردند که ما تبريک بگوييم يا تسليت؟ تبريک بگوييم که مثلاً يک جواني را تربيت کرديد که در دوران جواني به ميدان رفت و شهيد شد. تسليت بگوييم که مثلاً شما نيرويي را از دست داديد؟ حضرت فرمود به اينکه به من تسليت بگوييد آنطوري که خواستم تربيت نشد: «كَلا وَالَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ إِنَّ الشَّمْلَةَ الَّتِي أَخَذَهَا يَوْمَ خَيْبَرَ مِنَ الْغَنَائِمِ لَمْ تُصِبْهَا الْمَقَاسِمُ لَتَشْتَعِلُ عَلَيْهِ نَارًا»،[11] آن پارچهاي که بدون اجازه حکومت اسلامي از غنيمتهاي خيبر سرقت کرد و بُرد، الآن در کنار قبرش شعلهور است. فرمود ولو به حسب ظاهر در جنگ شهيد شد ولي بالخره بيتالمال بيتالمال است. اين دين، فرمود ما با علم غيب عمل نميکنيم. علم غيب بالاتر از آن است که انسان در مسائل علمي صرف بکند. آن حجت الهي است که گاهي براي معجزه و امثال ذلک مورد استفاده قرار میگيرد، ولي من ميبينم که او دارد «قِطْعَةً مِنَ النَّار» را ميبرد. اگر خلاف کرد «فَإِنَّمَا قَطَعْتُ لَهُ بِهِ قِطْعَةً مِنَ النَّارِ».[12]
بنابراين چون آنها به حسب ظاهر برابر همين علم عادي و بينه و شهادت و سوگند و اينها عمل ميکنند لذا علما جانشين آنها هستند، اگر آنها بخواهند با علم غيب عمل بکنند، علما که اهل علم غيب نيستند چگونه نائب آنها هستند؟ چگونه خليفه آنها هستند؟
در اين کتاب منسوب به امام حسن عسکري(سلام الله عليه) که اين ايام متعلق به آن ذات مقدس روايتهاي فراواني است. اينکه وجود مبارک پيغمبر خودشان شخصاً بررسي ميکردند که اين شاهد عادل است يا عادل نيست؟ و از اهل محل سؤال ميکردند. حيف اين کتاب که نسبتش به وجود مبارک امام عسکري محل بحث است! اگر آقايان بخواهند در مورد اينکه آيا واقعاً اين کتاب برای حضرت است يا نه بيشتر تحقيق کنند راه باز است. در وسائل جلد بيست و هفتم صفحه 239 باب شش از ابواب کيفيت حکم آنجا دارد که «بَابُ أَنَّ الْحَاكِمَ إِنْ عَرَفَ عَدَالَةَ الشُّهُودِ حَكَمَ وَ إِنْ عَرَفَ فِسْقَهُمْ لَمْ يَحْكُمْ وَ إِنِ اشْتَبَهَ عَلَيْهِ سَأَلَ عَنْهُمْ حَتَّى يُعَرِّفَهُمْ شَاهِدَانِ» که دو شاهدند يا نه؟ «أَوْ يَحْصُلَ الشِّيَاعُ وَ كَيْفِيَّةِ السُّؤَالِ وَ التَّعْرِيفِ وَ اسْتِحْبَابِ التَّرْغِيبِ فِي الصُّلْحِ» همين است. آن وقت اين روايت منسوب به امام حسن عسکري را ذکر ميکنند.
«الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ الْعَسْكَرِيُّ ع فِي تَفْسِيرِهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع قَالَ: كَانَ رَسُولُ اللَّهِ ص إِذَا تَخَاصَمَ إِلَيْهِ رَجُلَانِ قَالَ لِلْمُدَّعِي أَ لَكَ حُجَّةٌ فَإِنْ أَقَامَ بَيِّنَةً يَرْضَاهَا وَ يَعْرِفُهَا أَنْفَذَ الْحُكْمَ عَلَى الْمُدَّعَى عَلَيْهِ وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ بَيِّنَةٌ حَلَّفَ الْمُدَّعَى عَلَيْهِ بِاللَّهِ مَا لِهَذَا قِبَلَهُ ذَلِكَ الَّذِي ادَّعَاهُ وَ لَا شَيْءٌ مِنْهُ» که اين بايد اينطور سوگند ياد کند. «وَ إِذَا جَاءَ بِشُهُودٍ لَا يَعْرِفُهُمْ» اگر شاهدي بودند که حضرت ميشناخت، آنها سوگند ياد ميکردند و مسئله حل ميشد. اما اگر مدعي شاهدي ميآورد که پيغمبر نميشناخت «قَالَ لِلشُّهُودِ أَيْنَ قَبَائِلُكُمَا» قبيله شما کجاست؟ در کدام محله مينشينيد؟ «فَيَصِفَانِ أَيْنَ سُوقُكُمَا» بازار شما کجاست؟ «فَيَصِفَانِ أَيْنَ مَنْزِلُكُمَا فَيَصِفَانِ ثُمَّ يُقِيمُ الْخُصُومَ وَ الشُّهُودَ بَيْنَ يَدَيْهِ ثُمَّ يَأْمُرُ (فَيُكْتَبُ أَسَامِي الْمُدَّعِي وَ الْمُدَّعَى عَلَيْهِ وَ الشُّهُودِ وَ يَصِفُ مَا شَهِدُوا)» ميفرمود بعد از اينکه آدرس اين شهود را کاملاً گرفت اسامي اينها را مينوشت، گاهي شخصاً گاهي به وسيله افراد ديگر، در آن محله ميرفت تحقيق ميکرد که اين هست يا نه؟ او که علم غيب داشت بنا بر آن نبود که با علم غيب عمل بکند. آدرس آنها را ميخواست بازار آنها را ميخواست منزل آنها را ميخواست افراد متعددي را که آماده کرده بود، گاهي هم شخصاً خودش تشريف ميبردند بررسي ميکردند که آيا اين شخص عادل است يا عادل نيست؟
اين روش را حضرت داشت تا تحقيق نهايي بشود تا معلوم بشود که عدالت بينه بايد براي قاضي ثابت بشود. بعضي از عزيزان تحقيق کردند گفتند اين کتاب برای وجود مبارک امام حسن عسکري نيست اما روايات فراواني در اين کتاب است و اگر شما تحقيق بکنيد چيز نافعي است.
روايات فراوانی در اين قسمت هست اما چون وقت تمام شده است، در فرصت بعدي إنشاءالله.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. الكافي، ج7، ص414.
[2]. عوالي اللئالي، ج1، ص244.
[3] . ر.ک: وسائل الشيعه، ج18، ص335 – 337.
[4]. سوره بقره، آيه280.
[5] . منظور خطابات جمعی است(خصوصا در قرآن و روايات)
[6]. وسائل الشيعة، ج23، ص184.
[7]. وسائل الشيعه، ج27، ص229.
[8]. سوره مائده، آيه1.
. سوره مائده، آيه31.[9]
[10]. الكافي (ط ـ الإسلامية)، ج7، ص414.
[11]. الجامع لأحکام القرآن، ج4، ص258؛ الصحيح البخاري، ص2466.
[12]. الكافي، ج7، ص414.