أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
صد و چهل و هفتمين کلمه از کلمات حکيمانه و قصار آن حضرت در نهج البلاغه اين بود؛ آن حضرت به کميل اين فرمايشات را فرمود، فرمودند: «يَا كُمَيْلَ بْنَ زِيَادٍ! إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا فَاحْفَظْ عَنِّي مَا أَقُولُ لَكَ»؛ اينکه کميل را انتخاب کرد براي اين بود که او از اسرار حضرت باخبر بود از مؤمنان خالص بود. اينکه شب او را بعد از نماز از مسجد بيرون آورد براي اين بود که فرصت مناسبي باشد جايي براي رازگويي باشد. سفارش سومي که دارد فرمود اين حرفها را حفظ کن و به ياد داشته باش.
خدا يک اصل کلي در سوره مبارکه «انفال» فرمود که دين آمده شما را زنده کند، آنچه را که پيامبر آورد باعث آن است که شما زنده بشويد ﴿لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾ شما را زنده بکند و به شما حيات بدهد. معلوم ميشود که دين يک فرمايش ارزندهاي دارد که انسان را جاويد ميکند انسان را زنده نگه ميدارد، به تعبير ديگر اين آب زندگاني است. اين اصل اول.
اينکه فرمود ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾[1] اين متن است اين متن با بعضي از آيات، يک؛ با بخش وسيعي از روايات اهل بيت(عليهم السلام)، دو؛ شرح شد که چگونه انسان با دستورهاي قرآن زنده ميشود؟ وجود مبارک حضرت امير بعد از پيامبر اولين شارح و مفسر قرآن است که آن روز به عرضتان رسيد خودشان بالصراحه فرمودند اين قرآن حرف ميزند اما شنواي آن حرف من هستم مخاطب اصلي آن حرف من هستم. اگر شما توانستيد با قرآن گفتگو کنيد «فَاسْتَنْطِقُوهُ» او با شما حرف نميزند «وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْه»[2] من سخنگوي قرآن هستم. شما يک ترجمهاي و ظاهري از قرآن ميفهميد يک مفاهيمي از قرآن استنباط ميکنيد که حجت بر شما تمام ميشود. اما راز و رمز قرآن چيست؟ من سخنگوي او هستم. «لَن يَنطِقَ» با شما حرف نميزند «وَ لَكِنْ أُخْبِرُكُمْ عَنْه».
مسئله علم در بسياري از آيات قرآن هست همه ما ميفهميم که علم يعني چه؟ عالم کيست؟ اينها را ميفهميم، اما اين حقيقت که در بين همه اشياء، علم يک ويژگي دارد که اشياي ديگر ندارند اين را کسي نميفهمد. قلب يک ويژگياي دارد که ظروف ديگر ندارند اين را کسي نميفهمد. حضرت فرمود در بين تمام مظروفهاي عالم علم يک خصيصهاي دارد؛ هر مظروفي وقتي وارد ظرف شد به اندازه خود جا را تنگ ميکند. اگر يک ظرفي ظرفيت دو ليتر آب يا دو ليتر شير دارد وقتي يک مقدار آب يا شير وارد شد - حتی اگر ميوه درون آن ظرف ريختند چه مظروف جامد چه مايع - ظرفيتش کم ميشود، اما اگر يک طلبه حوزوي يا دانشجوي دانشگاهي ظرفيت دارد که ده تا مطلب بفهمد همين که وارد حوزه شد يا وارد دانشگاه شد پنج مطلب فهميد فردا ميتواند پانزده مطلب بفهمد؛ يعني علم نه تنها جاي کسي را تنگ نميکند بلکه جا ميدهد. قلب عالم نه تنها جاي کسي را تنگ نميکند بلکه جا ميدهد. فرمود هم اين دل مشروحتر ميشود اين دلي که ميتوانست ده مطلب ياد بگيرد الآن ميتواند پانزده مطلب ياد بگيرد. اين علمي که ده مطلب از آن ميتوانستند در جايي قرار بگيرند الآن بيست مطلب ميتواند قرار بگيرد. پس علم جاي کسي را تنگ نميکند، يک؛ قلب عالم جاي کسي را تنگ نميکند، دو؛ اين اولين نشانه آب زندگاني است که آب زندگاني جاي کسي را تنگ نميکند. هيچ عالمي با عالم ديگر درگير نيست. هيچ قلبي با قلب ديگر درگير نيست. اين يک مطلب. يک قاعده کلي که خود حضرت فرمود در جلسه قبل هم خوانده شد اين بود که: «كُلُّ وِعَاءٍ يَضِيقُ بِمَا جُعِلَ فِيهِ إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ فَإِنَّهُ يَتَّسِعُ بِه»[3]، اين سه مطلب است: يکي اينکه هر ظرفي به اندازه آمدن مظروف جايش تنگ ميشود. يک قاعده کلي است. ظرف علم مستثنا است وقتي ظرف علم يک مقدار علم گرفت وسيعتر ميشود تنگ نميشود اين دو مطلب.
پرسش: ... آفتهايش ...
پاسخ: حالا به خواست خدا به آفاتش هم ميرسيم؛ اگر قلب وسيع باشد آفتپذير نيست مثل اينکه وقتي در دامنههاي کوه زندگي ميکنيد آن قدر هوا لطيف است که پشه و امثال پشه نميتوانند آنجا به کسي آسيب برسانند.
اصل سوم اين است که نه تنها جاي کسي را تنگ نميکند نه اين ظرف جاي کسي را تنگ ميکند نه مظروف، نه قلب جاي کسي را تنگ ميکند که بگويد ديگه بس است نه اين مظروف که علم است وقتي وارد شد ميگويد من بايد بيايم ديگري نبايد بيايد، فرمود: «فَإِنَّهُ يَتَّسِعُ بِه»؛ فرمود کميل! دل مؤمن جاي کسي را تنگ نميکند علم در اسلام جاي کسي را تنگ نميکند اينها روشن شد. مطلب ديگر اين است که يک وقت خود علم تنگ و وسيع دارد؛ مثل اينکه يک وقتي کسي يک مسئله ياد گرفت يک وقتي يک قاعده کلي ياد گرفت اين همه جا هست. اگر يک چيزي قاعده کلي شد، قاعده کلي وسيع است و قضيه شخصي محدود است از اين جهت نيست که فرمود علم جاي کسي را تنگ نميکند. يک وقتي علم قاعده کلي است يک وقتي قضيه شخصي است. معيار اين نيست. اصل حقيقت علم جاي کسي را تنگ نميکند.
مطلب ديگر آن است که چون حقيقت علم شرح صدرآور است، اين يک؛ چون حقيقت قلب مشروح است، دو؛ يک وقت يک کسي يک مطلبي را ياد گرفت اين ظاهرش علم است ولي باطنش علم نيست براي اينکه مخلوط است؛ لذا حضرت امير فرمود: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه»[4]. ما آن تعريفي که ميکنيم «العلم ما هو؟»، يعني حقيقت علم را ميگوييم نه علم مشوب و مخلوط با جهل. ما آن را نميگوييم. علم مخلوط با جهل جاي خود، آن عالم را تنگ ميکند. فرمود: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه».
پس گاهي قلب مريض است ﴿في قُلُوبِهِمْ مَرَض﴾[5] اينکه گفتيم قلب يک ظرفي است که با آمدن مظروف وسيعتر ميشود اين قلب را نگفتيم. يک وقتي علم مظروف است وارد ظرف شد به ديگران جا ميدهد به آن علمِ مشوب به جهل نگفتيم پس «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ [لَمْ يَنْفَعْهُ] لَا يَنْفَعُه»، هم ﴿في قُلُوبِهِمْ مَرَض﴾، اگر اين دل بيمار بود آن خصيصه را ندارد. اگر آن علم مشوب بود آن خصيصه را ندارد. پس هر جا آن خصيصه از دست رفت، معلوم ميشود که يا علم مشوب است يا قلب مشوب است يا کلاهما مشوب هستند. هر سه را قرآن کريم فرمود و در بيانات نوراني حضرت امير است؛ لذا فرمود ما آمديم شما را زنده بکنيم. آب زندگاني يعني همين وگرنه آب زندگاني نه از ابر ميبارد نه از چاه و چشمه ميجوشد ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ﴾ اينطور نيست که آن بزرگوار گفت: «ابر اگر آب زندگي بارد»[6]، ابر آب زندگي نميبارد، چشمه و چاه آب زندگي نميجوشاند، آب زندگاني يعني علم، اين علم است که حيات ميبخشد فرمود: ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾.
پس ما بايد مواظب خودمان باشيم؛ اگر چهار تا کلمه را ياد گرفتيم خداي ناکرده در صدد اين باشيم که بگوييم «أنا أعلم»، اين معلوم ميشود علم نيست «علم معه جهل». يا آن قلب سالم نيست ﴿فيقُلُوبِهِمْ مَرَض﴾ يا اگر ديگري را تحقير کنيم اين علم نيست. يا راز و رمز خودمان را به ديگران بگوييم اين درست نيست. راز و رمز ديگري را که فهميديم فوراً کشف بکنيم آبروريزي بکنيم اين درست نيست. هر جا که کمظرفيتي است معلوم ميشود حقيقت علم نيست، يک: حقيقت قلب نيست، دو. اين دل ميتواند انسان را فرشته بکند. از فرشته هم بالاتر.
چرا هنگامي که مؤمن رحلت ميکند اين فرشتهها مرتب عرض ادب ميکنند ميآيند کنار او به بالين او سلام عرض ميکنند ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾،[7] اين بيان قرآن است. مؤمن که ميميرد چه طور ميميرد؟ همينطور عادي است؟ البته بستگان او دور او هستند ولي متوجه نيستند که چه کسي آمده و چه کسي رفته و چه کسي سلام کرده و او چه ميبيند، اما ﴿الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ ﴾[8] ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾. خب ﴿مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللّهِ قِيلاً﴾[9] چه کسي از خدا راستگوتر است؟ چه نعمتي بهتر از اين که در سختترين حالت، انسان احساس راحتي بکند، از اين بهتر؟ در حالي که احدي به داد انسان نميرسد و انسان نميتواند به کسي رازش را بگويد فرشتهها ميآيند عرض ادب ميکنند احترام ميکنند سعه صدر ميدهند. ﴿الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ﴾ ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدين﴾.
بنابراين هم علم را حضرت شرح داد که اگر کسي سؤال بکند جنس و فصل علم چيست؟ «العلم ما هو»؟ علم آن است که جاي کسي را تنگ نکند. حقيقت قلب را سؤال کند «القلب ما هو»؟ قلب آن است که جاي کسي را تنگ نکند. آن وقت اختلافي در کار نيست. برتريجويي در کار نيست. اين ملت، ملت قرآن که شد يک دست ميشود آن وقت اين کشور کشور حضرت ميشود. اين کشور کشور ولي عصر ميشود، کشور يکدست. پس بنابراين اگر کسي راز و رمزي براي خود دارد داعي ندارد که براي کسي بازگو کند. راز و رمز کسي را آشنا شد، داعي ندارد افشا بکند با خود او در ميان بگذارد او را نصيحت بکند. پس «القلب ما هو»؟ مشخص شد. «العلم ما هو»؟ مشخص شد. اينها تفسيرهاي حقيقي است.
يک وقتي ميگويند «الانسان ما هو»؟ يک وقت است يک بحثهاي قياسي و نسبي است که انسانها چند دسته هستند؟ اين نسبت به عوارض و اوصاف بعدي است. حضرت در فصل اول فرمود «العلم ما هو؟ القلب ما هو؟ العالم من هو؟ العلم ما هو؟» اين فصل که تمام شد آن وقت «العالم کم هو»؟ ما چند دسته عالم داريم؟ فرمود چند دسته هستند. بعضي کمظرفيت هستند بعضي علمشان مخلوط است بعضي علمشان مشوب است بعضي علمشان بيمار است. اين جمله اولي که فرمود «إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا»، اين دو فصل را تأمين ميکند: يکي «العلم ما هو»؟ يکي اينکه «القلب ما هو»؟. بعد اين تعريف حقيقي که تمام شد، آن وقت «کم هو» شروع ميشود که مردم چند دسته هستند؟ از آن به بعد فرمود: «النَّاسُ ثَلَاثَةٌ فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ»، اين «الانسان کم هو» برابر اين است که از آن علم چه گروهي استفاده ميکنند؟ آنکه حقيقت علم را استفاده ميکند «فَعَالِمٌ رَبَّانِيٌّ» اين شديد الربط بالرب است. اين همه فرشتهها عده زيادي صبح بين الطلوعين ميآيند سلام عرض ميکنند روز عده زيادي سلام عرض ميکنند فرشتههاي فراواني با انسان هستند اين همه کرامتهاي که خدا براي انسان قائل شد براي کدام انسان است؟ فرشتهها اين همه به پيشگاه مؤمن عرض ادب ميکنند براي کيست؟ آن همه کرامتهايي که هنگام رحلت براي مؤمن قائل هستند اينها برای کدام انسان است؟
فرمود يک انساني که عالم رباني است، اين شديد الربط بالرب است. ما يک الگوهايي داريم يک ائمهاي داريم پيشواياني داريم که اينها هم علمشان خالص محض است هم قلبشان خالص محض است. آن مقداري که ما ميفهميم اين دين ميخواهد که ما شاگرد آنها باشيم. شاگرد آنها باشيم يعني چه؟ يعني دستورات ديني را انجام بدهيم براي اينکه جهنم نرويم و بهشت برويم، اين حداقلي است. شاگردان ايشان بشويم يعني مثل فرشته بشويم وگرنه آن که آدم اطاعت بکند براي اينکه نسوزد يا اطاعت بکند براي اينکه بهشت برود ميوه بخورد خيلي مهم نيست.
ببينيد چقدر لطيف و ظريف دين ما را تربيت ميکند فرمود عالم رباني بشويد يعني فرشته بشويد. ذات اقدس الهی در سوره مبارکه «احزاب» اهل بيت را چکار کرد؟ فرمود خدا اراده کرد شما مطهر باشيد. اين باب تفعيل مبالغه را ميرساند، يک؛ رباني بودن ذات اقدس الهی مبالغه را ميرساند، دو؛ که خدا اراده فرموده است که شما را تطهير بکند نه طاهر بکند ﴿وَ يُطَهِّرَكُمْ﴾؛[10] پس اينها مطهر هستند. نهايت طهارت برای اينهاست.
دستور پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) تنها اين نيست که ما طرزي دين را بپذيريم که نسوزيم. نسوختن هنر نيست، و براي اين نيست که ما فقط بهشت برويم از ميوههاي بهشت بهرهمند بشويم اين هم خيلي کمال نيست. فرمود اهل بيت مطهر هستند شما به آن مقام نميرسيد ولي اين مسجدي که من ساختم براي اين نيست که شما نماز بخوانيد و به بهشت برويد آن سرجايش محفوظ است. ﴿لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَي التَّقْوَي مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ أَحَقُّ أَن تَقُومَ فِيهِ﴾ چرا؟ ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾[11] اينها ميخواهند پاک بشوند. ميخواهند شاگرد امام بشوند ميخواهند شيعه او بشوند نه «يريدون ان يدخل الجنة». اينها ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾، نه تنها تکليف است بلکه محبت است اينها دوست دارند پاک باشند. نه دوست دارند عادل باشند! اين عدالت که بر همه واجب است. اين اول تکليف است. عدالت فعل واجبات و ترک محرمات است و بر همه واجب است، اما اينها دوست دارند طاهر بشوند براي اينکه به مطهَر نزديک بشوند. اين احياء است.
اگر در سوره «آل عمران» فرمود دين آمد شما را زنده کند يعني اين. اين ميشود آب زندگاني. اگر کسي احساس کرد در درون خود که من ميخواهم پاک باشم، اين خيلي مقام است يعني من يک سلسله پيشواياني دارم که مطهر الهي هستند - با صيغه باب تفعيل که مبالغه را ميرساند - و من شاگرد آنها هستم ميخواهم طاهر باشم ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾، لذا فرمود: ﴿اسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ﴾، ما آمديم شما را زنده بکنيم. اين ميشود آب زندگاني.
ما نمونه اين را البته در انقلاب و جنگ و اينها کم بودند ولي ديديم. شايد يک وقتي هم به عرضتان رسيد به اتفاق يکي از دوستانمان که خدا غريق رحمتش کند و از فضلاي اصفهان بود - در يکي از مساجد قم نماز جماعت ميخواند امام جماعت بود – و گاهي باهم جبهه ميرفتيم، باهم رفتيم اميديه، آن وقتي که رفتيم همان وقت ميگفتند هوا پنجاه درجه است. اين وضع اميديه ما بود که گذشت. در بخشهاي ديگري که همشهريهاي ما مازندرانيها بودند و آنجا رفتيم ايشان تشريف نداشتند، در يک سفري هم ايشان تشريف بردند جبهه که ما نبوديم.
آن سفري که ايشان تشريف بردند و ما نبوديم مسئله غرب ايران بود آنجا که برادران کُرد مينشينند،آن قسمتهايي که اوايل انقلاب خيلي خطردار بود. آن قسمتها را ايشان تشريف بردند و بعد آمدند هر کدام به ديگري گزارش ميداديم. ايشان که از آن سفر برگشت گفت من که رفتم آنجا، روي آن کوههاي بلند و مرتفع رفتم، رفتم به سمت آن سنگرهايی که برادران آنجا نگهباني ميدادند. گفت با اسب رفتيم چون راه ديگري نبود و چند تا بطري آب همراه خودمان برديم که تشنه نمانيم. يک دو روز که آنجا مانديم نماز را با تيمم خوانديم اين آب را براي نوشيدن بود آنجا آب خيلي کم بود و صعب العبور بود آمد و رفت سخت بود. اين قصه را ايشان براي ما گفتند. بعد از يک مدتي خبر رسيد که آن قسمتها بارندگي شد و برف شديد باريد. همه ما همينطوريم بالاخره از اين آسمان و از ابر ميفهميم که ريشه دارد يا ندارد؟ دامنه دارد يا ندارد؟ ابر رقيقي که ميگذرد معلوم است ابر دامنهداري که ميخواهد بماند معلوم است. اينها عصري ديدند که آن وضع هوا سردتر شد و زمينه برف است و برف هم کمکم دارد ميآيد. آن آقاياني که آن منطقه بودند پاس ميدادند اينها ميتوانستند هنوز هوا روشن بود از آنجا و از سنگرها بيايند پايين و خودشان را نجات بدهند، اما براي حفظ اين کشور و براي حفظ اسلام و براي حفظ انقلاب، اين قدر اين برفها را نگاه کردند تگرگها را نگاه کردند اين يخزدگي را نگاه کردند ماندند ماندند ماندند تا يخ زدند.
خبر شهادت اين عزيزان به قم رسيد ما که به اين وضع آشنا بوديم وقتی شنيديم خيلي نگران شديم. در همين بخش مسجد اعظم در همين شبستان مجلس ترحيمي براي اين بزرگواران گرفتند. معمولاً ما وقتی که در اينگونه جلسات شرکت ميکنيم يک فاتحهاي ميخوانيم يک مقداري قرآن ميخوانيم بعد ميرويم و تا آخر نمینشينيم. آن شب تا آخر همين گوشه نشستيم تا آخر نشستيم و گريه کرديم اما گريه خجالت، نه براي ثواب. ثواب فراوان است. چهطور چند تا جوان همينطور صاف در برابر تگرگ و يخ ميايستند و يخ ميزنند تا کشور محفوظ بماند؟ اينها را چه کسي تربيت کرد؟ براي چه تربيت کرد؟ اين قدر آدم مقاوم؟ در برابر مرگ اين قدر سينه سپر بکند اگر اينها ميآمدند پايين ؟ کسي هم مذمت نميکرد، اما آنجا منطقه خطرخيز بود. اينطور آدم مقاومت کند در برابر بيگانه و يخ بزند! اين عالم رباني نيست؟
چندين حادثه براي ايران پيش آمد، در هر حادثهاي يک گوشهاش را گرفتند، اما هيچ کس جرأت نکرد به حرم امن ايران جسارت کند يا چيزي را بگيرد. روي همين کارها بود. پس ميشود يک عده ولو در حوزه نباشند عالم رباني باشند، اينها هستند که فرشتهها سلام عرض ميکنند: ﴿الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ﴾ ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ﴾، اين شخص در بستر بيماري افتاده است کسي نميشنود اما اين گروه فرشتهها ميآيند سلام عرض ميکنند ﴿الَّذينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ طَيِّبينَ﴾ ﴿سَلامٌ عَلَيْكُمْ﴾، فرمود بعضي افراد هستند عالم رباني هستند يعني بعد از اينکه «العلم ما هو»، يک؛ «القلب ما هو»، دو؛ اينها که روشن شد، اگر علم راستين در يک جا آمد قلب سليم در يک جا آمد، اين شخص عالم رباني ميشود. چرا ما نباشيم؟ مسجدي که حضرت در قبا قبل از ورود به مدينه تأسيس کرد براي پرورش اينکه انسان بهشت برود نبود، بهشت را خيليها ميروند، جهنم نرود نبود، خيلي از جهنم روي لطف و رحمت الهي مصون ميمانند، اما آن است که انسان را فرشته کند. فرمود شما فرشته میشويد عالم رباني میشويد فرشتهها به سراغ شما ميآيند سلام عرض ميکنند. ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾. ميخواهيد طيب و طاهر بشويد اين خيلي بالاتر از عدالت است. اين آيه تطهير سوره «احزاب» که برای اهل بيت است اوج است کاري به عدالت ندارد عدالت برای مراتب نازل است.
اين وقتي که معلوم شد «العلم ما هو»، «القلب ما هو» آن وقت راه طهارت روشن است. فرمود شما مسجد برويد که طاهر بشويد ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾، آن وقت چنين رجالي نه خودشان به دنبال بازي ميروند نه کسي ميتواند اينها را بازي بدهد. اينکه فرمود ﴿لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ﴾[12] همين است. نه خودشان سرگرم ميشوند نه چيزي اينها را سرگرم ميکند. هم «عن اللغو عن اللهو عن الکذا عن الکذا» معرضون هستند پس خودشان نميروند، هم الهاء در آنها اثر ندارد ﴿لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ﴾. نه از خارج ميشود اينها را بيرون بُرد نه خودشان بيرون ميروند. هم خودشان ﴿عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ﴾[13] هستند هم ﴿لاَّ تُلْهِيهِمْ﴾. يکي لازم است يکي متعدي است، نه گرفتار لغو هستند که خودبخود بيرون بروند، نه مبتلا به الهاء هستند که ديگري اينها را از صحنه بيرون کند مستقيم هستند. آن وقت اين قلب، قلب سالمي است که ميشود عالم رباني.
بنابراين فرق حوزه با غير حوزه، فرق دانشگاه با غير دانشگاه، فرق صاحبان علوم قرآني با علوم غير قرآني اين است که اينها ميخواهند طاهر باشند اينها ميخواهند رباني باشند با ديگران خيلي فرق ميکنند. اگر ما بخواهيم مثل فرشته بشويم جلوي ما را که نگرفتند، فرمود ما اصلاً اينجا را ساختيم که شما طاهر بشويد نه بهشت برويد، بهشت رفتن روي کَرم الهي خيلي سخت نيست. نسوختن خيلي مهم نيست. فرمود: ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾، اين «يحبون» آن بخش سوم بيان نوراني حضرت است.
حضرت فرمود که يک عده «شَوْقاً إِلَي الْجَنَّة» عبادت ميکنند اينها سرجايش محفوظ است يک عده «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» عبادت ميکنند اينها هم سرجايش محفوظ است آنها هم اهل بهشت و سعادت هستند اما «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» هنر نيست «شَوْقاً إِلَي الْجَنَّة» هنر نيست «حُبُّکَ عَلَی قَلبِی» هنر است[14]. فرمود گروهي هستند که ﴿يُحِبُّونَ﴾ عبادت میکنند و من از اين گروه هستم. در اين آيه نوراني که مربوط به مسجد قبا است فرمود: ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾ نه «يعبدون شوقا الي الجنة» يا «خوفاً من النار»، آنها هم خوب است اما کار حوزه کار جايي که وجود مبارک امام صادق بنيانگزاري کرده«حُبُّکَ عَلَی قَلبِی» است. از ما سؤال ميکنند امام صادق چکار کرد؟ ميگوييم کتب اربعه نوشت با صد جلد بحار، هوش از سر آدم ميبرد. درست است که کتب اربعه را شاگردان او نوشتند اما «قال الصادق و قال الصادق» است. واقع هوش از سر انسان ميبرد. يک نفر کتب اربعه را تأليف بکند، يک نفر صد جلد بحار را بنويسد اين شدني نيست. معجزه مگر چيست؟ درست است علماي ما نوشتند اما علماي ما فرمايشات او را نوشتند از خودشان که ننوشتند. هوش را واقعاً از سر آدم ميبرد. يک نفر آدم کتب اربعه بنويسد و صد جلد بحار! اين ميشود امام صادق. چقدر «قال الله، قال الله قال رسول الله» اين که بشر عادي نيست. اينها گفتند شما ميتوانيد به ما نزديک بشويد ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾، حضرت در آن تثليث فرمود يک عده «شَوْقاً إِلَي الْجَنَّة» عبادت ميکنند يک عده «خَوْفاً مِنَ النَّارِ» عبادت ميکنند يک عده «حُبُّکَ عَلَی قَلبِی» خوفاً نيست شوقاً نيست «حُبُّکَ عَلَی قَلبِی» است و من از آن قبيل هستم. به ما گفتند شما هم از اين قبيل باشيد؛ البته در اين قسمت درجات فراوان است اما به ما گفتند شما ميتوانيد در اين وادي بياييد که ﴿فِيهِ رِجَالٌ يُحِبُّونَ أَن يَتَطَهَّرُوا﴾.
اميدواريم به برکت شهدا نصيب همه بشود. إنشاءالله.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. سوره انفال, آيه24.
[2]. نهج البلاغة, خطبه158.
[3]. نهج البلاغة, حکمت205.
[4] . نهج البلاغة، حکمت107.
[5]. سوره بقره، آيه10؛ سوره مائده، آيه52؛ سوره انفال، آيه49.
[6]. گلستان سعدی، باب اول، حکايت شماره4.
[7]. سوره زمر، آيه73.
[8]. سوره نحل، آيه32.
[9]. سوره نساء, آيه122.
[10]. سوره احزاب، آيه33.
[11]. سوره توبه، آيه108.
[12] . سوره نور ، آيه37.
[13] . سوره مؤمنون، آيه3.
[14] . علل الشرائع، ج1، ص57 (قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص بَكَى شُعَيْبٌ ع مِنْ حُبِّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَتَّى عَمِيَ فَرَدَّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ بَصَرَهُ ثُمَّ بَكَى حَتَّى عَمِيَ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَيْهِ بَصَرَهُ ثُمَّ بَكَى حَتَّى عَمِيَ فَرَدَّ اللَّهُ عَلَيْهِ بَصَرَهُ فَلَمَّا كَانَتِ الرَّابِعَةُ أَوْحَى اللَّهُ إِلَيْهِ يَا شُعَيْبُ إِلَى مَتَى يَكُونُ هَذَا أَبَداً مِنْكَ إِنْ يَكُنْ هَذَا خَوْفاً مِنَ النَّارِ فَقَدْ أَجَرْتُكَ وَ إِنْ يَكُنْ شَوْقاً إِلَى الْجَنَّةِ فَقَدْ أَبَحْتُكَ قَالَ إِلَهِي وَ سَيِّدِي أَنْتَ تَعْلَمُ أَنِّي مَا بَكَيْتُ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ وَ لَكِنْ عَقَدَ حُبُّكَ عَلَى قَلْبِي)؛ ر.ک: نهج البلاغه، حکمت237(إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَغْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ التُّجَّارِ، وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ رَهْبَةً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْعَبِيدِ، وَ إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ)