11 11 2025 7173636 شناسه:

مباحث فقه ـ قضا و شهادت ـ جلسه 225 (1404/08/20)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

مرحوم محقق در متن شرايع در کتاب قضا بعد از اينکه صفات قاضي را شرايط قاضي و اينها را ذکر کردند، به بحث شاهد رسيدند. در جريان شاهد فرمودند که در چند طرف صحبت خواهد شد؛ يکي اينکه شاهد بايد شرايط شش‌گانه را داشته باشد که بلوغ است و عقل است و عدل است و ايمان است و عدم اتهام است و طهارت مولد است. طرف ثاني تحقيق محور علم او است که او بايد علم را از کجا به دست بياورد؟ در بعضي از امور است که اگر آدم از راهي شنيد باز هم مي‌تواند شهادت بدهد؛ مثلاً خبر واحد باشد براي او کافي است. در بعضي از امور است که نه، حضور لازم است و خود صحنه بايد مشهود شخص باشد؛ يعني علم او مستند به شهادت و شهود باشد. اگر محور داوري فعل است او بايد شاهد فعل باشد، اگر محور داوري قول است او بايد مستمع قول باشد، او بايد يا با چشم ببيند يا با گوش بشنود و اگر از امور ديگر است که بايد از مجراي همان باشد. در طرف ثاني اين‌گونه از امور را بحث مي‌کنند و به آيات و روايات هم استدلال مي‌کنند.

لذا عبارتشان اين است که «الطرف الثاني في ما به يصير شاهدا»؛ شاهدي که داراي اوصاف شش‌گانه است محور شهادت او بايد شهود و حضور باشد نه صرف اطلاع «الطرف الثاني في ما يصير به شاهدا و الضابط العلم» که بايد علم شهودي داشته باشد. بعد مي‌گويند که صرف علم هم کافي است «لقوله تعالي ﴿و لا تقف ما ليس لک به علم» چيزي را که علم نداريد درباره او سخن نگوييد و پيروي هم نکنيد «و لقوله عليه السلام قد سئل عن الشهادة فقال: هل تري الشمس؟ فقال: نعم. قال: علي مثلها فاشهد أو دع» آن آيه است اين روايت است. مرحوم محقق مي‌گويد که از وجود مبارک پيغمبر سؤال کردند که محور شهادت چيست و شاهد بايد تا چه اندازه مسئله براي او روشن باشد تا شهادت بدهد؟ حضرت فرمود آفتاب را مي‌بيني؟ عرض کرد بله. فرمود «عَلَي مِثْلِهَا فَاشْهَدْ أَوْ دَعْ»[1] اگر مطلب مثل آفتاب براي تو روشن است که شهادت بده وگرنه رها بکن.

حالا خود مرحوم محقق وارد بحث مي‌شوند که مشاهده افعال با چشم است مشاهده اقوال با گوش است. در بعضي از موارد چشم اثر دارد در بعضي از موارد گوش اثر دارد؛ آنجا که چشم اثر دارد اگر کسي ناشنوا باشد عيب ندارد آنجايي که گوش اثر دارد اگر نابينا باشد عيب ندارد، بالاخره آن محوري اصلي بايد محفوظ باشد. آن وقت شواهدي را هم ذکر مي‌کنند تا مي‌رسند به اينجا «و ما يکفي فيه السماع» آنجا مسئله شهود بصري را ذکر کردند که اگر محور داوري و منازعه کار است و فعل است بايد شاهد ديده باشد. اگر محورش قول است بايد شنيده باشد.

پرسش: در باب زنا ... ديدن چطور می­شود

پاسخ: «علم کل شيء بحسبه» است. حالا آن را جداگانه بحث مي‌کنند.

«و ما يکفي فيه السماع فالنسب و الموت و الملک المطلق» آنجا که شنيدن کافي است نسب است؛ کسي بخواهد بفهمد به اينکه اين شخص پسر او است او پدر اين شخص است اين يکی برادر آن يکی است، نسب را بخواهد بفهمد؛ اگر اين شخص در حضور ديگران گفت که ايشان فرزند من است يا آن آقا پدر من است و آن طرف هم هيچ حرفي نزد، در اين محفل گفت آن آقا پدر من است اين آقا فرزند من است در حضور عده‌اي گفته بود آنها هم هيچ انکار نکردند، از همين راه نسب ثابت مي‌شود. «و ما يکفي فيه السماع فالنسب و الموت و الملک المطلق» در محفلي گفتند فلان کس رحلت کرده است و همه هم پذيرفتند، موت آن شخص با اين ثابت مي‌شود «لتعذر الوقوف عليه مشاهدة في الأغلب» در اين‌گونه از امور آن‌جايي که مشاهده دشوار است نظير همين مثالي که ذکر کردند، سماع کافي است. تا مي‌رسد به اينجا فرمود: «و يتحقق کل واحد من هذه بتوالی الأخبار» ما گفتيم در امور حسي در افعال مشاهده کافي است، در اقوال شنيدن کافي است. آيا به صرف اينکه در يک محفلي يک آقا گفت ايشان پسر من است يا برادر من است با همين ثابت مي‌شود يا نه، کثرت گزارش و کثرت سماع لازم است؟ تا طمأنينه حاصل بشود و بداند که اين شخص پسر او است و او برادر اين شخص است تا بتواند شهادت بدهد. فرمود «و يتحقق کل واحد من هذه بتوالی الأخبار» چندين بار به او خبر بدهند تا اينکه علم حاصل بشود.

پرسش: ... شهادت که نمی­دهد به گفتن او شهادت می­دهد

پاسخ: اطمينان پيدا مي‌کند.

پرسش: من شنيدم اين آقا در اين مجلس اين حرف را زد ...

پاسخ: بله، لذا تواتر را براي همين گفتند که صرف يک بار و دو بار کافي نيست. اين گفته آن هم گفته ديگري هم گفته، ديگري هم گفته تا معلوم بشود که زيد پسر عمرو است و براي او ثابت مي‌شود. وقتي براي او ثابت شد مي‌تواند شهادت بدهد.

پرسش: ... بر شهادت لازم نيست شاهد می­خواهد در محکمه ...

پاسخ: بايد علم داشته باشد ... نمي‌خواهد درباره قول شهادت بدهد، او مي‌خواهد شهادت به بنوت بدهد، نه شهادت به قول که او چنين حرفي زده است. اگر بخواهد بگويد او چنين حرفي زده است بله اين مسموع خودش است اما بخواهد به بنوت شهادت بدهد بايد علم داشته باشد ﴿وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ[2] لذا فرمود: «و يتحقق کل واحد منها بتوالي الأخبار» اگر يک بار اين شخص گفت اين فرد، پسر من است کافي نيست، در غالب مجالس باهم بودند گفت اين فرد پسر من است، اين مي‌تواند ثابت باشد.

فرمودند که يا اين به توالي باشد يا «أو يستفيض ذلك» مستفيض يعني خيلي شهرت پيدا کند «حتى يتاخم» يتاخم يعني يتاخم! ظن متآخم غلط است، ظن متاخم، باب مفاعله است، نه ظن متآخم. «حتي يتاخم» يعني يقارب، برسد به  جزم. حالا جزم رياضي در مسائل لازم نيست، همين که متاخم يعني متاخم، يعني مقارب يعني نود درصد که بشود کافي است. آن علم رياضي در امور عرفي مقدور نيست تا علم صد درصد داشته باشيم، همين که به آنجا برسد کافي است. خود آدم بايد اقدام بکند بسيار خوب، اما بخواهد در محکمه شهادت بدهد مرحوم محقق مي‌فرمايد «و في هذا عندي تردد» از اين يک مقدار بايد بالاتر باشد که تقريباً طمأنينه حاصل بشود، صرف متاخم بودن کافي نيست مطمئن بايد باشد، اگر مطمئن شد بله کافي است.

لذا فرمود به اينکه «حتي يتاخم العلم» نه يتآخم «حتي يتاخم العلم و في هذا عندي تردد» اين همان ترددات شرايع است که يک کتاب جداگانه‌اي شرح تردداتش را نوشته شده، ظن متاخم کافي است يا طمأنينه لازم است؟ حالا اگر مستحب باشد يا ترک مکروه باشد خيلي امر ضروري­ای نباشد اين‌گونه از ظنون شايد کافي باشد، اما در خون مردم مال مردم بخواهد با ظن متاخم شهادت بدهد به فتواي مرحوم محقق مي‌فرمايند مشکل است «حتي يتاخم العلم و في هذا عندي تردد»[3].

حالا يک مسئله‌اي است که ايشان به صورت جداگانه، از مرحوم شيخ طوسي ذکر کردند. فرمايشي که مرحوم محقق در شرايع دارند مي‌فرمايند که گاهي انسان در حين تحمل واجد شرايط است و در حين ادا فاقد شرايط که اين را جداگانه دارند مطرح مي‌کنند. تاکنون بحث در اين بود که در حين تحمل فاقد شرايط است ولي در حين ادا واجد شرايط است؛ مثلاً در ظرف تحمل در صحنه حاضر بود بلوغ را نداشت يا عدل را نداشت يا اسلام را نداشت، در ظرف ادا واجد اين شرايط است عيب ندارد، اما گاهي در ظرف تحمل واجد شرايط است يعني بينا است ولي در ظرف ادا نابينا شد، الآن که نمي‌خواهد از مشهود فعلي خبر بدهد. آن روزي که اين حادثه اتفاق افتاد او در صحنه بود و کاملاً شاهد بود و مشهودات روشني هم دارد الآن که وارد محکمه شد دارد شهادت مي‌دهد نابينا است. الآن چه بصير باشد چه نابينا، فرقي نمي‌کند. او در ظرف تحمل کاملاً ديد که فلان شخص زد فلان شخص کشت يا در ظرف تحمل ديد که فلان شخص اين حرف را زد، اين قذف را انجام داد، اين تهمت را زد. در ظرف ادا ناشنوا است. گاهي مي‌بينيد که در ظرف تحمل فاقد است و در ظرف ادا واجد، گاهي در ظرف تحمل واجد است و در ظرف ادا فاقد، اما نه فاقد شرط، فاقد آن عضو است. چون وجدان و فقدان آن عضو در زمان ادا بي‌اثر است لذا اگر کسي در ظرف تحمل بينا بود ديد که فلان شخص فلان شخص را زد، در ظرف ادا الآن نابينا است و کاملاً صداها را تشخيص مي‌دهد شهادت او مقبول است چون الآن چه بينا باشد چه نابينا باشد اثري ندارد. در ظرف تحمل کاملاً ديد که چه کسي ضارب بود و چه کسي مضروب. در ظرف ادا چه بينا باشد چه نابينا فرقي نمي‌کند؛ لذا بين اين دو نکته مرحوم محقق فرق گذاشتند.

حالا برسيم به روايات مسئله. در روايات مسئله خود ائمه(عليهم السلام) فرمودند به اينکه شما اگر علم داشته باشيد که اين کالا برای زيد است مي‌توانيد شهادت بدهيد. اگر علم به آن معنا نداريد ولي مي‌دانيد که اين کالا در دست او است، او ذو اليد است مي‌توانيد شهادت بدهيد. شخص عرض مي‌کند که من مي‌بينم در دست او است من که نمي‌دانم ملک او است. حضرت فرمود شما مي‌توانيد از او بخريد يا نه؟ عرض کرد بله مي‌توانم، اما شايد ملک او نباشد شما به چه دليل مي‌خريد؟ بعد حضرت استدلال کرد که اگر يد علامت ملکيت نباشد بازاري نمي‌ماند. شما الآن که مي‌رويد بازار چيزي مي‌خريد به استناد يد مي‌خريد. و الا «لَوْ لَمْ يَجُزْ هَذَا- لَمْ يَقُمْ لِلْمُسْلِمِينَ سُوقٌ». اين يک استدلالي است که احياي فطرت است که از اينجا بايد به آن مسئله مهم برگرديم. اصل روايت را مرحوم صاحب وسائل جلد 27 صفحه 292 نقل مي‌کند که مرحوم شيخ طوسي و همچنين صدوق(رضوان الله تعالي عليهما) هر دو اين روايت را نقل کرده‌اند، مرحوم کليني هم نقل کرد، ظاهراً محمدين ثلاث نقل کرده‌اند و آن عبارت اين است که حفص بن غياث از وجود مبارکامام صادق(عليه السلام) نقل مي‌کند که «قَالَ لَهُ رَجُلٌ إِذَا رَأَيْتُ شَيْئاً فِي يَدَيْ رَجُلٍ- يَجُوزُ لِي أَنْ أَشْهَدَ أَنَّهُ لَهُ ؟» حفص مي‌گويد که کسي به امام صادق(سلام الله عليه) عرض کرد که من اگر ببينم يک کالايي در دست کسي است و بايد در محکمه شهادت بدهم مي‌توانم به استناد يد شهادت بدهم که اين مال او است يا بايد بگويم که من در دست او ديدم؟ «قَالَ لَهُ رَجُلٌ إِذَا رَأَيْتُ شَيْئاً فِي يَدَيْ رَجُلٍ- يَجُوزُ لِي أَنْ أَشْهَدَ أَنَّهُ لَهُ قَالَ نَعَمْ»، بله مي‌توانيد شهادت بدهي. «قَالَ الرَّجُلُ أَشْهَدُ أَنَّهُ فِي يَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ» من مي‌توانم شهادت بدهم که در دست او ديدم من که نمي‌توانم شهادت بدهم که مال او است. چگونه مي‌توانم شهادت بدهم؟ «قَالَ الرَّجُلُ أَشْهَدُ أَنَّهُ فِي يَدِهِ وَ لَا أَشْهَدُ أَنَّهُ لَهُ- فَلَعَلَّهُ لِغَيْرِهِ» آن‌گاه وجود مبارک امام صادق(عليه السلام) فرمود: «أَ فَيَحِلُّ الشِّرَاءُ مِنْهُ؟» آيا مي‌تواني از او بخري؟ يعني اين قدر اين يد معتبر است «قَالَ نَعَمْ»، مي‌توانم بخرم. فرمود: شايد مال ديگري باشد که در دست او است. معلوم مي‌شود که يد علامت ملکيت است. «أَ فَيَحِلُّ الشِّرَاءُ مِنْهُ؟ قَالَ نَعَمْ- فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع فَلَعَلَّهُ لِغَيْرِهِ»، اگر احتمال مي‌دهيد که يد علامت ملکيت نباشد، چرا مي‌تواني بخري؟ پس معلوم مي‌شود که يد علامت ملکيت است. «فَمِنْ أَيْنَ جَازَ لَكَ أَنْ تَشْتَرِيَهُ وَ يَصِيرَ مِلْكاً لَكَ- ثُمَّ تَقُولَ بَعْدَ الْمِلْكِ هُوَ لِي» بعد هم وقتي که خريدي مي‌گويي مال من است و اگر در محکمه نيازي به قسم داشته باشد بر آن سوگند هم ياد مي‌کني «وَ تَحْلِفَ عَلَيْهِ- وَ لَا يَجُوزُ أَنْ تَنْسُبَهُ إِلَى مَنْ صَارَ مِلْكُهُ مِنْ قِبَلِهِ إِلَيْكَ؟» نمي‌توانيد بگوييد که اين مال او بود فعلاً دست من است. نه، مال شما است و خريدي و شهادت هم مي‌دهي و ادعا هم مي‌کني. بعد وجود مبارک حضرت ابي عبدالله(عليه السلام) يک اصل کلي را ذکر فرمود «ثُمَّ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع لَوْ لَمْ يَجُزْ هَذَا- لَمْ يَقُمْ لِلْمُسْلِمِينَ سُوقٌ» اين اصل کلي قاعده يد است. فرمود اگر يد علامت ملکيت نباشد بازاري براي مسلمان‌ها نمي‌ماند. شما وقتي مي‌رويد خريدبه استناد قاعده يد مي‌خريد، هر کس مي‌رود بازار چيزي مي‌خرد به استناد يد مي‌خرد. اين اصل کلي است.

روايت بعدی اين باب استدلالي است که وجود مبارک حضرت امير در جريان فدک به مسئول سقيفه کرد. آن استدلال خيلي متقن است. وجود مبارک حضرت امير در حديثي به صاحب سقيفه گفت که«أَ تَحْكُمُ فِينَا بِخِلَافِ حُكْمِ اللَّهِ فِي الْمُسْلِمِينَ؟» حکمي که خدا درباره مسلمانان دارد اصلی است و آنچه تو درباره ما انجام دادي مخالف آن است «قالَ: لَا» آن صاحب سقيفه گفت نه، مخالف اصل نيست. آن وقت حضرت فرمود که «فَإِنْ كَانَ فِي يَدِ الْمُسْلِمِينَ شَيْ‌ءٌ يَمْلِكُونَهُ- ادَّعَيْتُ أَنَا فِيهِ مَنْ تَسْأَلُ الْبَيِّنَةَ؟» اگر در دست يک کسي مالي است من ادعا کردم که اين مال من است تو که در بالاي سقيفه نشسته‌اي به نفع چه کسي حکم مي‌کني؟ گفت به نفع او حکم مي‌کنم. گفت درست است. چرا؟ براي اينکه او ذو اليد است، به نفع او حکم مي‌کني. پس اگر يک کسي مالي داشته باشد من از او گرفته باشم، به محکمه تو آمده باشد، من بگويم برای من است او بگويد برای من است. تو به نفع چه کسي حکم مي‌کني؟ گفت به نفع او. چرا؟ براي اينکه او ذو اليد است. ما هم همين را مي‌گوييم؛ ما مي‌گوييم که فدک دست ما است شما از ما شاهد مي‌خواهيد!! از ديگري بايد شاهد بگيريد نه از ما. ساليان متمادي است اين مال دست ما است. از ذو اليد که کسي بينه نمي‌خواهد. «قال لأبي بکر: أَ تَحْكُمُ فِينَا بِخِلَافِ حُكْمِ اللَّهِ فِي الْمُسْلِمِينَ قَالَ لَا- قَالَ فَإِنْ كَانَ فِي يَدِ الْمُسْلِمِينَ شَيْ‌ءٌ يَمْلِكُونَهُ- ادَّعَيْتُ أَنَا فِيهِ مَنْ تَسْأَلُ الْبَيِّنَةَ قَالَ- إِيَّاكَ كُنْتُ أَسْأَلُ الْبَيِّنَةَ عَلَى مَا تَدَّعِيهِ عَلَى الْمُسْلِمِينَ- قَالَ فَإِذَا كَانَ فِي يَدِي شَيْ‌ءٌ» اگر مالي در دست ديگري باشد، من ادعا بکنم از چه کسي شاهد مي‌خواهي؟ گفت از تو. حالا گفت اگر مالي دست من باشد ديگري ادعا کند از چه کسي شاهد مي‌خواهي؟ چرا از ما شاهد خواستي؟ پس اگر «فَإِنْ كَانَ فِي يَدِ الْمُسْلِمِينَ شَيْ‌ءٌ يَمْلِكُونَهُ- ادَّعَيْتُ أَنَا فِيهِ مَنْ تَسْأَلُ الْبَيِّنَةَ قَالَ- إِيَّاكَ كُنْتُ أَسْأَلُ الْبَيِّنَةَ عَلَى مَا تَدَّعِيهِ عَلَى الْمُسْلِمِينَ- قَالَ فَإِذَا كَانَ فِي يَدِي شَيْ‌ءٌ فَادَّعَى فِيهِ الْمُسْلِمُونَ- تَسْأَلُنِي الْبَيِّنَةَ عَلَى مَا فِي يَدِي؟» وقتي فدک در دست ما است از ما شاهد مي‌خواهي؟ «وَ قَدْ مَلَكْتُهُ فِي حَيَاةِ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ بَعْدَهُ» مدت‌ها دست ما بود «وَ لَمْ تَسْأَلِ الْمُؤْمِنِينَ  الْبَيِّنَةَ عَلَى مَا ادَّعَوْا عَلَيَّ» شما مي‌گويي که مردم مي‌گويند، از مردم شاهد بخواه. «كَمَا سَأَلْتَنِي الْبَيِّنَةَ  عَلَى مَا ادَّعَيْتُ عَلَيْهِمْ- إِلَى أَنْ قَالَ وَ قَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص- الْبَيِّنَةُ عَلَى مَنِ ادَّعَى- وَ الْيَمِينُ عَلَى مَنْ أَنْكَرَ»[4] اين اصل کلي را فرمود که پيغمبر فرمود: «الْبَيِّنَةُ عَلَى مَنِ ادَّعَى- وَ الْيَمِينُ عَلَى مَنْ أَنْكَرَ».

اما عمده اين است که اين مطلب را بايد منسجم بکنيم چند بار اين بحث گذشت و آن اين است که از يک طرفي انبياء و اولياء هستند با کتاب‌هاي آسماني، از يک طرفي هم مردم هستند. بارها به عرضتان رسيد که تقريباً بيست تا 25 درصد علوم اهل بيت در حوزه‌ها رايج است. اين جريان مرحوم شمس‌آبادي و امثال شمس‌آبادي در اثر همان جهل ما است. يکي گفت که مثلاً امام _ معاذالله _ نمي‌دانست، اگر مي‌دانست که زن و بچه‌اش را نمي‌برد، آن يکي گفت نه، امام مي‌دانست. آن حادثه سنگين پيش آمد.

آنچه در روايات ما است اين است که امام صد درصد مثل کف دست مي‌داند، اما علم غيب سند فقهي نيست. الآن در يک جايي آب افتاده کثيف شده، شما که گوشه عمامه را نمي‌گيريد اينجا را با آن پاک کنيد. اينجا يک پارچه کهنه مي‌خواهد. براي احکام عادي علوم عادي لازم است. علم غيب اسرار عالم که «إن الله شاء أن يراک قتيلا» بايد زن و بچه را هم ببري، جريان حفظ دين است اينها که سند فقهي نيست، اينها اسرار غيبيه است که فقط ملکوتي‌ها مي‌دانند. در اينکه وجود مبارک سيدالشهداء مثل کف دست همه ذرات را مي‌دانست شکی نيست، فرمود: «كَأَنِّي بِأَوْصَالِي تَقَطَّعُهَا عُسْلَانُ الْفَلَوَاتِ، بَيْنَ النَّوَاوِيسِ وَ كَرْبَلَاء»[5] اين دست‌ها را چه کسي قطع مي‌کند پا را چه کسی قطع می­کند سر او را چه کسي قطع مي‌کند، کجا دفن مي‌کنند، کجا بدن را مي‌گذارند همه روشن بود مثل روز روشن. صريحاً در خطبه‌اي که در مکه خوانده بود فرمود «كَأَنِّي بِأَوْصَالِي تَقَطَّعُهَا عُسْلَانُ الْفَلَوَاتِ، بَيْنَ النَّوَاوِيسِ وَ كَرْبَلَاء»، گرگ‌هاي کربلا اين کار را مي‌کنند؛ اما در روايات فراواني که در کتاب قضا داشتيم وجود مبارک پيغمبر فرمود ما در دنيا به احکام ظاهري موظف هستيم علوم غيبي که حجت نيست: «إِنَّمَا أَقْضِي‏ بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»؛[6] اگر يک کسي شاهدي دروغ آورد يا قسم دروغي ياد کرد مالي را مي‌برد، من مي‌بينم آتش دارد مي‌برد «قِطْعَةً مِنَ النَّار»[7]، براي من ترديدي نيست که آتش در دست تو است و داري مي‌روي، اما موظف نيستيم به علم ملکوتي عمل بکنيم، ما فعلاً اسرار را حفظ مي‌کنيم تا يوم القيامه بررسي بشود. اگر کسي به محکمه من آمد دروغ‌بازي کرد شاهد دروغي آورد و قسم دروغ خورد، محکمه من است با دست خودم مال را به او دادم «قِطْعَةً مِنَ النَّار» را دارد مي‌برد من مي‌بينم که آتش است، اما اين علم غيب سند فقهي نيست.

الآن مثلاً غالب شما اين بحث را در بحث ولايت فقيه و اجتهاد و تقليد و مانند آن ديديد؛ بحث اينکه فقيه يک ولايت و حکومتی دارد. در آنجا مقدمتاً استاد اين‌چنين مي‌گويد که اصل اولي عدم سلطه احدي است بر احدي؛ اصل اين است که کسي بر کسي مسلط نيست

پرسش: علم غيب که سند فقهی نيست، در معيشت و زندگی مردم که ...

پاسخ: نه علم عادي است. معيشت مردم امر دنيايي است علوم دنيايي که چه کسي خريده و چه کسي فروخته چه کسي سرقت کرده و چه کسي سرقت نکرده

پرسش: علم غيب در اين دنيا در معيشت مردم در کجا است

پاسخ: گاهي براي حفظ معجزه اين کار را مي‌کنند وجود مبارک حضرت امير گاهي قصه‌هاي معجزه و قضاهاي انفرادي دارد.

پرسش: ... معجزه است

پاسخ: هر جا خودشان إعمال کردند چون صاحب علم غيب خود معصوم است. کجا مأموريت دارد کجا مأموريت ندارد کجا دستور مي‌دهد کجا دستور نمي‌دهد؟ اينها بدون ترديد در غالب موارد علم غيب داشتند و عمل نکردند. بدون هيچ ترديدي وجود مبارک امام حسن مي‌دانست که آن روز  چه خبر است. غرض اين است که فعل معصوم قول معصوم روش معصوم براي ما حجت است هر جا اين کار را کردند ما قبول مي‌کنيم؛ يک وقتي به حضور امام صادق(سلام الله عليه) رسيدند عرض کردند که بعد از شما امام کيست؟ فرمود: «مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب‏» آن کسي که اهل بازي و اينها نيست. اينها خدمت حضرت نشسته بودند، از حضرت سؤال کردند که امام هفتم کيست؟ فرمود «مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب‏» دفعَةً ديدند يک بچه‌اي، يک آقازاده‌اي رسيد يک بره‌اي همراهش است به اين بره مي‌گويد «اسْجُدِي لِرَبِّك»‏؛ بعد فوراً امام صادق او را در بغل گرفت و فرمود «بِأَبِي وَ أُمِّي مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب‏».[8] اينها اين‌طور هستند. اسرار غيب دست اينها است. امام باقر در منزلش نشسته بود يکي از اصحاب دم در آمد، کنيز رفته در را باز کند چشم اين شخص هم به کنيز افتاد. وقتي وارد حياط شد گفت اجازه دارم؟ حضرت از اندرون اندرون فرمود: «أدْخُلْ‏ لَا أُمَ‏ لَكَ» اين دستپاچه شد وقتي به حضور حضرت آمد عرض کرد که من خواستم ببينم شما...! فرمود: «لَئِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّ هَذِهِ الْجُدْرَانَ تَحْجُبُ أَبْصَارَنَا»[9] تو خيال کردي ديوار نمي‌گذارد ما ببينيم؟ اينچنين شخصی مي‌شود امام. کجا هست کجا نيست. درس‌نخوانده همه چيز را می­دانند.

وجود مبارک حضرت امير فرمود که او پيغمبر است چرا؟ چون معجزه آورد. آنها خيال کردند که حضرت فقط به قرآن استدلال مي‌کند. فرمود قرآن که معجزه روشني است اين شخص که مي‌گويد من پيغمبرهستم، پيغمبر است، چرا؟ چون معجزه دارد. معجزه او چيست؟ «أنا آية النبوة»[10] من معجزه او هستم. شما در سراسر عالم همه را جمع بکنيد يک شاگردي مثل علي تربيت کنيد محال است، تنها او مرا تربيت کرده است. «أنا آية النبوة، أنا آية الرسالة» چون من مي‌گويم او پيغمبر است، پس او پيغمبر است. امام يعني اين. فرمود مغرب عالم برويد مشرق عالم برويد همه مردم جهان جمع بشوند يک شاگردي مثل علي تربيت کنند محال است ولي پيغمبر اين کار را کرد «أنا آية النبوة» اين حرف‌ها بوسيدني نيست «أنا آية الرسالة» فرقي بين اين ذوات قدسي نيست.

غرض اين است که علم غيب يک حساب ديگري دارد، ملکوتي است صاحبش کيست کجا حجت است کجا إعمال بکنند کجا اظهار معجزه بکنند کجا نکنند؟ با خودشان است؛ اما اينهايي که در دنيا دارند زندگي مي‌کنند با همين اسرار عادي دارند زندگي مي‌کنند.

حالا در اينجا چهار مطلب بود که قبلاً هم بحث شد ولي بالاخره نظر نهايي بايد براي همه ما روشن بشود. در  غالب اين بحث‌هاي ولايت فقيه و امثال ولايت فقيه همه ما هم خوانديم هم نوشتيم هم گفتيم هم شنيديم می­گويد اصل عدم ولايت احدي است بر احدي، درست هم هست «الا ما خرج بالدليل» چرا؟ چون بناي عقلا بر اين است که کسي بر کسی مسلط نيست. اين هم حرف درستي است، اما بناي عقلا اينها را از چه کسي گرفته؟ چهار مطلب است يکي اينکه بشر ابتدايي طوري بود که برادر نمي‌دانست نعش برادر را چهطور دفن بکند ﴿فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ[11] تا از آن راه فهميد که برادر مرده­اش را چگونه دفن کند. بشر ابتدايي اين بود، بعد عالم و دانشمند و محقق و مبتکر و زمين‌شناس و آسمان‌شناس و اينها شد. اين اول بشر آن هم آخر بشر. در جريان وحي و نبوت در همين کتاب رواياتش را خوانديم که انبياي اوليه به ذات اقدس الهی عرض کردند که خدايا تو ما را به عنوان پيغمبر فرستادي قانوني مي‌خواهد حسابي مي‌خواهد کتابي  می­خواهد ما يک برنامه‌اي داشته باشيم. از آن به بعد کتاب آسماني آمد و پيغمبر اوليه راهنمايي کرد يک. ﴿رُسُلَنا تَتْرا[12] دو؛ اين تترا اصلش همان وترا بود، تترا يعني متواتر. متواتر متواتر پيغمبر فرستاد متواتر متواتر کتاب فرستاد. پس انبياي اوليه دستشان خالي بود با کتب آسماني پر شد و مردم را روشن کردند. بشر اولي هم دستش خالي بود نمي‌دانست که جنازه را چکار کند کم‌کم فهميد. اينکه فهميد چه کسي او را فهماند؟ ما که مي‌گوييم بناي عقلا بناي عقلا، يعني عقلا اصل‌ هستند شارع مقدس آمده امضاء کرده؟ يا عقلاي فعلي که الآن يک چيزي دارند شاگردان انبياي قبلي بوده‌اند، انبياي قبلي گفتند گفتند گفتند اينها فهميدند الآن رواج پيدا کرده است. الآن مي‌گويند اصل آزادي است، بله، اصل آزادي است امام چون بناي عقلا اين است شارع امضاء کرده، يا انبياء و ائمه قبلاً فرمودند بشر فهميده؟ اصل يعني اين.

در اين کتاب شريف العتق _ چون الآن دوران بردگي گذشت اين کتاب عتق اصلاً مطرح نيست _ محمدين ثلاث اين سه بزرگوار هم شيخ طوسي هم کليني هم صدوق(رضوان الله عليهم) با يک سند معتبر از وجود مبارک علي بن ابيطالب نقل کردند: «کان علي يقول» حضرت مکرر در مکرر مي‌فرمود: «الناس کلهم أحرار»[13] مردم آزاد هستند.

پرسش: ما عقل را با وحی می­فهميم يا وحی را ...

پاسخ: مي‌فهميم که چراغ وحي است. عقل چشم است. اين چشم مي‌بيند اين چراغ راهنمايي مي‌کند. اسرار بديهي که آتش گرم است و يخ سرد است اينها که مشکل را حل نمي‌کند، آن قوانين علمي يعني علمي، علمي که آدم چند بار بگويد باز مشکل پيدا مي‌کند آن را مي‌گويند قوانين علمي، اين قوانين علمي را بشر از وحي گرفته است. ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ[14]، ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ ﴿وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَ الْحِكْمَةَ بعد فرمود تترا يعني متواتر متواتر متواتر کتاب آمد ﴿لَقَدْ وَصَّلْنا لَهُمُ الْقَوْلَ[15] ، موصول موصول موصول ما نگذاشيم کتاب قطع بشود پيغمبر قطع بشود، وحي قطع بشود مرتب گفتيم گفتيم گفتيم تا اين جمله نوراني حضرت امير در نهج البلاغه فرمود: «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[16] البته فطرت را خدا داد دفينه را داد. گاو را چرا مي‌گويند ثور؟ چون زير و رو مي‌کند. اثاره يعني اين. يثيروا يعني اين. «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»، آنکه اين دفينه را شکوفا مي‌کند شيار مي‌کند مي‌گويد در درون تو اين است آن وحي است.

غرض اين است که «فهاهنا امور اربعة»: بشر اولي آن‌طور بود که جنازه را نمي‌توانست دفن بکند بعد عالم شد. انبياي اوليه آمدند  به خدا عرض کردند که براي ما کتاب بفرست فرستاد، چون انبياء کتاب خواستند دستشان پر بود به مردم گفتند گفتند گفتند خيلي از امور را به مردم فهماندند حالا ما خيال مي‌کنيم که الآن که ما اينجا هستيم اين ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ[17] امضاي بناي عقلا است. خير! بناي عقلا دنباله ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِهايي است که انبياي قبلي گفتند گفتند گفتند حالا اين هم تکرار همان حرف‌ها است. اين‌طور نيست که آن اصل باشد و وحي فرع که چون بناي عقلا اين بود شارع هم امضا کرد، نخير! بناي عقلا تابع رهنمود انبياء است که حضرت فرمود: «وَ يُثِيرُوا»، ثوره يعني شکوفا کردن، شورش کردن و زير و رو کردن که بقر هم همين‌طور است معنايش همين است ثوره همين است. «وَ يُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»، آنکه از درون اينها ثور مي‌کند و شکوفا مي‌کند وحي است. انبياء گفتند گفتند گفتند حالا ما خيال مي‌کنيم اين ﴿أَوْفُوا بِالْعُقُودِ امضاي بناي عقلا است يا خيال مي‌کنيم که يد حجت است و علامت است، امضاي بناي عقلا است يا مثلاً آزادي، امضاي بناي عقلا است. 1400 سال قبل يعني 1400 قبل، «کان علي يقول» وجود مبارک حضرت مکرر در مکرر مي‌فرمود مردم آزاد هستند. حالا ما بگوييم که شريعت آزادي مردم را امضاء کرده است.

غرض اين است که قاعده يد همين‌طور است؛ اصل قاعده يد را ائمه و اولياي الهي فرمودند مردم آشنا شدند حال ما خيال مي‌کنيم که مردم(عقلاء) اصل هستند و اين احکام شرعي که وارد شده امضای بناي عقلا است.

«و الحمد لله رب العالمين»

 

[1]. وسائل الشيعة، ج27، ص342؛ عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية، ج3، ص528.

[2] . سوره اسراء، آيه36.

[3] . شرائع الاسلام فی مسائل الحلال و الحرام، ج4، ص121و122.

[4]. وسائل الشيعه، ج27، ص293.

[5]. مثير الأحزان، ص41؛ بحار الأنوار، ج44، ص367..

[6]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج‏7، ص414.

[7]. الكافي، ج‏7، ص414.

[8]. الکافي، ج1، ص311.

[9]. الخرائج و الجرائح، ج‏1، ص272.

[10]. تمام النهج البلاغه، ص430: «الست آية نبوة محمد صلي االله عليه و آله و سلم، و دليل رسالته و علامة رضاه و سخطه».

[11]. سوره مائده، آيه31.

2. سوره مؤمنون، آيه44.[12]

[13]. وسائل الشيعه، ج23، ص54.

[14]. سوره بقره، آيه129.

. سوره قصص، آيه51.[15]

[16]. نهج البلاغه, خطبه1.

[17]. سوره مائده، آيه1.

​​​​​​​

 

​​​​​​​


دروس آیت الله العظمی جوادی آملی
  • تفسیر
  • فقه
  • اخلاق