جلسه درس اخلاق: آیت الله العظمی جوادی آملی؛ شرح حکمت 119
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
کلمه نوراني 119 نهج البلاغه اين است: «وَ قَالَ ع: مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّهَا وَ السَّمُّ ال نَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِلُ»؛ اين کلمه نوراني مضمونش در بسياري از جاهای نهج البلاغه مطرح شد. سرّش آن است که انسان در زندگي يک دشمن دروني دارد که آن هواي اوست و اين را وجود مبارک پيغمبر(عليه و علي آله آلاف التحية و الثناء) فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»[1] بدترين دشمن آدم همان هوس و هويخواهي آدم است و دشمن بيروني آدم هم ابزار زرق و برق دنياست.
دنيا در قرآن کريم در دو معنای، جدای از هم بحث شد، در سنت اهل بيت مخصوصاً نهج البلاغه حضرت امير(سلام الله عليهم اجمعين) هم در دو معنا به کار رفته است: يکي نظام تکويني دنيا در قبال نظام تکويني آخرت است، آسماني دارد زميني دارد انساني دارد و موجودات ديگري دارد، همه اينها را قرآن کريم هم در بخش کان تامه هم در بخش کان ناقصه به عظمت و جلال و شکوه ياد کرده است. اينها آيات الهياند. اگر آيات الهياند جز کمال و جمال چيزي در آن نيست.
معناي ديگر دنيا، همان «اين برای من است»، «اين مقام برای من است»، «اين سمَت برای من است»، «اين مال براي من است»، «من مالم بيشتر است»، «من مقامم برتر است» همين اوهام و قرادادهاست که اين اوهام و قراردادها از بدترين دشمنان انسان هستند.
درباره معنای اول که دنيا در برابر آخرت است، زندگي دارد آسماني دارد زميني دارد امکاناتي دارد ليل و نهاري دارد فرمود اين دنيا مزرعه آخرت است.[2] شما بخواهيد در آخرت با دست پُر محشور بشويد دنيا جاي خوبي است، جاي خدمت است جاي شهادت است جاي شهامت است جاي تحصيل علم است، همه فضائل اخلاقي را ميشود در دنيا فراهم کرد؛ لذا مزرعه آخرت است. از آن جهت که مزرعه آخرت است جز فضيلت چيز ديگري نيست، اما از آن جهت که کسي خيال کند اين مقام برای اوست برتريطلبي کند، اين مال براي اوست افزونخواهي کند، اين ميشود دنياي مذموم.
دنياي به اين معنا که من و ما در آن مطرح است، آن را هم قرآن کريم با مَثل مشخص کرده است هم وجود مبارک حضرت امير(سلام الله عليه). آيات قرآن کريم در بحث تفسيري مشخص شد، اما در بيانات نوراني حضرت امير فرمود من يک مَثل ميزنم که وضع دنيا خوب روشن بشود.
تمثيل هم در قرآن هست هم در سنت. مَثل دو تا خاصيت دارد: يکي اينکه دامنه اوج گرفته مطلب را پايين ميآورد مثل يک پردّهاي که بالاست انسان اين را پايين ميآورد تا در دسترس قرار بگيرد. برکت ديگر تمثيل آن است که دست فهم شنونده را ميگيرد بالا ميبرد. دست فهم شنونده را بالا ميبرد، دامنه اوج گرفته مطلب را پايين ميآورد با اين دو کار توازن برقرار ميشود شنونده مطلب را ميفهمد. فايده تمثيل اين است. اين در برهان جايي ندارد در علوم عقلي جايي ندارد. تمثيل فقط در همين مسائل است که هم دامنه مطلب را بياورد پايين، هم دست فهم شنونده را بگيرد ببرد بالا. روي همين جهت هم قرآن مَثل ذکر ميکند: ﴿مَثَلُ الَّذينَ حُمِّلُوا التَّوْراةَ﴾[3] و مَثل کذا و مَثل کذا در قرآن، کم نيست. در بيانات نوراني حضرت امير هم همين است.
فرمود اين دنيايي که ما الآن داريم تمثيل يعني با مَثل، حرف علمي نيست. در منطق آن تبيين چهارگانه راه خاص خودش را دارد و علم هم همان است؛ يعني حد تام و حد ناقص، رسم تام و رسم ناقص، اينها حرفهاي علمي است. حرف چه در حوزه چه در دانشگاه مادامي که در مدار علم سخن ميگوييم همين چهار تاست. يا حد تام، يا حد ناقص، يا رسم تام يا رسم ناقص است، اما در خطابات و مواعظ و ارشادات از تمثيل خيلي استفاده ميکنيم. تمثيل جاي خودش را در منطق تحميل کرد، حرف علمي نيست. علم همان چهار تاست: يا حد تام است يا حد ناقص. يا رسم تام است يا رسم ناقص. اين علم است که منطق عهدهدار آن است. اما در اخلاقيات و مواعظ و امثال ذلک، تمثيل راه خودش را باز کرده است که با توده مردم ارتباط برقرار ميکند و اثر خاصي هم دارد و اثرش هم همين دو تاست: هم دامنه اوج گرفته مطلب را ميکشد ميآورد پايين، هم دست کوتاه فهمنده را ميگيرد ميبرد بالا. تا بين توازن برقرار بشود و بفهمند.
فرمود اين دنيايي که من الآن ميخواهم بگويم اين دنياي من و ماست کسي بگويد اين مقام برای من است اين مال براي من است من برتر هستم، از اين حرفها، که همه مشکلات دنيا روي همين دنياي به اين معناست که اين را قرآن کريم خيلي مذمت کرده است. در سوره مبارک «حديد» دنيا پنج بخش دارد: ﴿الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ﴾[4] خدا غريق رحمت کند مرحوم شيخ بهايي را! اين لطيفه از ايشان است که اين سوره مبارکه «حديد» دنيا را پنج بخش کرده است: دوران کودکي و خردسالي و نوسالي و جواني و ميانسالي و پيري. اگر کسي دنيازده باشد، اگر کودک و نوجوان است يک طور، اگر جوان است طوري ديگر، اگر ميانسال است يک طور، اگر پيرمرد هم هست يک طور.
﴿الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ﴾، اين برای من است، من در فلان بازي پيروز شدم، اين مقام برای من است، اين ميز برای من است، اين امضاي من است، محترم است، بعد وقتي دوران کهنسالي و پيري که رسيد، تکاثر است اين قدر نوه دارم، اين قدر مال دارم، اين قدر موجودي بانک دارم، اين بخش پنجم برای آن پيرهاي از کار افتاده است. ﴿ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ﴾، اين مال چهار بخش اول. کودکی و نوجواني و جواني و ميانسالي. وقتي سن از شصت و هفتاد گذشت ﴿وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ﴾.
غير از اين پنج بخش چيز ديگري نيست، وگرنه قرآن ميفرمود؛ لذا اينکه گفتند ز گهواره تا گور، براي اينکه ز گهواره تا گور اين دشمن با ما هست. اگر در دوران کودکي با ما نبود که قرآن کريم خطرش را ذکر نميکرد. فرمود انسان بچه است، بچه است، اما همه بچگي که نبايد صرف بازي بشود. همان بيان نوراني امام صادق(سلام الله عليه) که کسي آمده خدمت حضرت عرض کرد امام بعد از شما کيست؟ حضرت فرمود: «مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب»آن کسي که در دوران کودکي اهل بازي نيست. طولي نکشيد که وجود مبارک امام کاظم که بچهاي بود و يک برّهاي همراهش بود وارد خانه شد به اين برّه گفت: «اسْجُدِي لِرَبِّك»، فوراً وجود مبارک امام صادق اين بچه را در بلغ گرفت و گفت به اينکه «بِأَبِي وَ أُمِّي مَنْ لَا يَلْهُو وَ لَا يَلْعَب»[5]، پدر و مادرم فداي کودکي که اهل بازي نيست.
بازي عاقلانه هم است، بازي عالمانه هم است. يک وقتي فقط خنده است يک وقتي خنده حکيمانه است. اگر گفتند ز گهواره تا گور از همين جا گرفتند وگرنه از کودک کسي توقع مطالب حکيمانه ندارد، لذا خطر دوران کودکي را هم فرمود همهاش بازي، همهاش بازي، همهاش بازي، اينکه نشد. فرمود مَثل حيات دنيا ﴿لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ﴾ بعد ﴿وَ تَكَاثُرٌ فِي الأمْوَالِ وَ الأوْلاَدِ از اين آيه﴾. اين پنج بخش هر بخشي زهرآلود است.
در بيانات نوراني حضرت امير راجع به اين بخشهاي پنجگانه فرمود که مَثل دنيا مثل مار است. مار ظاهرش خيلي نرم است. «لَيِّنٌ مَسُّهَا» اما «وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا» در همين نرمش، مسموميت است. سمّ يعني سوراخ، نه يعني آن مايع. ﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في سَمِّ الْخِياط﴾[6]؛ يعني تا شتر در سوراخ سوزن فرو برود! اگر چنين چيزي شد کافر بهشت ميرود، ولي شدني نيست. پس سَم يعني سوراخ. چرا اين ماده کشنده را سَمّ ميگويند؟ براي اينکه اين سوراخ ميکند و به عمق ميرسد و براي کسي حيات نميگذارد. سوراخ سوزن را ميگويند سَم. ﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في سَمِّ الْخِياط﴾، خياط يعني همين وسيله خياطي، يعني سوزن[7].
پس سم يعني سوراخ و اين چون سوراخکننده است و گدازنده است و تا عمق ميرود و حياتگير است به آن سم گفتند. سُم هم ضبط شده است آنطوري که در مقاييس آمده[8]. هم سُم به ضم درست است هم سَم. اما سَم به معني مايع نيست، سَم به معناي يک چيزي که جريان دارد و اينها نيست، آن سوراخ را ميگويند سَم و چون اين مايع سوراخکننده است و کشنده است به آن سَم گفتند. فرمود دنيا مثل مار است که «لَيِّنٌ مَسُّهَا»، مثل مقام، وقتي که به شما گفتند به فلان مقام رسيدي، به حسب ظاهر آدم خوشحال ميشود، اما اين ظاهرش سُرور است باطنش سَم. «لَيِّنٌ مَسُّهَا» اما «وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ» آن کسي که جهل عقلي دارد و نه جهل علمي. جهالت عقلي دارد و مغرور است گرفتار اين سَم ميشود و به هلاکت ميرسد، اما «وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِلُ»، يک انسان لبيب و مغزدارِ خردورز مصون است.
در بحث عقل و علم و جهل مکرر بحث شد. در قرآن کريم و همچنين روايات اهل بيت(عليهم السلام) به توده مردم ميگويند عالم بشويد «فَتَعَلَّمُوا الْعِلْمَ»،[9] يا «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ»[10] اما به علما و دانشمندان حوزه و دانشگاه ميگويند عاقل بشويد، براي اينکه ما يک جهلي داريم در مقابل علم، کسي که درس نخوانده است جاهل است و کسي که درس خوانده است عالم است. اين يک کمالي است. اما اين مشکل را حل نميکند. سرّش اين است که انسان، تنها انديشه نيست، انسان با انديشه و انگيزه زندگي ميکند و اينها کاملاً از هم جدا هستند. چندين بار در همين محفل بحث شد که ممکن است يک چيزي را آدم صددرصد بداند حق است بله، اما عمل نميکند چرا؟ چون انگيزه، يک رهبري دارد يک زمامداري دارد که به دست عقل عملي است. اين عقل عملي با آن عقل نظري مثل چشم و گوش است هر کدام وظيفه خاص خودشان را دارند. آدم با چشم يک چيزي را ميبيند حاضر نيست گوش بدهد. گوش يک چيز ديگري است چشم يک چيز ديگري است.
عقل عملي که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[11] چيز ديگري است، عقل نظري که با آن انسان، هست و نيست را ميفهمد چيز ديگري است، لذا ممکن است يک مطلبي را صد درصد يعني صد درصد! صد درصد بفهمد حق است و عمل نکند. اين بيان نوراني موساي کليم(سلام الله عليه) به فرعون ملعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ﴾؛ براي تو در اين مسابقه مسلّم شد صد درصد شد که حق با من است ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾[12]، چرا قبول نميکنيد؟ آنها هم برايشان صد درصد ثابت شد که اين حق است. ممکن است انسان صد درصد برايش ثابت بشود که چيزي حق است اما اصلاً عمل نکند، چون دو يعني دو! دو دستگاه در درون نفس ماست. اگر آن نفس عاقل و کامل باشد هر دو را هماهنگ ميکند رهبري ميکند کمک ميگيرد انسان ميشود عالم با عمل، اگر نفس پراکنده انديش باشد در خواب زندگي کند: «النَّاسُ نِيَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا»[13] تا نمردند بيدار نميشوند، اين فقط مضراب خودش را ميزند، او نِي خودش را ميزند. چرا؟ جدا يعني جدا! دستگاه انديشه کاملاً از دستگاه انگيزه جدا است. ما يک دستگاه انديشه داريم که در حوزه و دانشگاه فعالاند. اين دستگاه انديشه موضوع را خوب بررسي ميکند، محمول را بررسي ميکند نسبت را خوب بررسي ميکند، ميگويد هست يا نيست. براي او صد درصد مسلّم ميشود که يا قضيه موجبه يا قضيه سالبه است، قضا دارد حکم دارد داوري دارد، به، است در موجبه و نيست در سالبه. اين تمام شد.
اما وظيفه ديگر اين است که عصاره اين عقد اول را عقد ثاني به جان خود گره بزند بشود اعتقاد. اين ميشود اعتقاد. در همين بحثهاي فقهي چند روز قبل اين روايت نوراني را وجود مبارک حضرت فرمود که «التَّعَلُّمُ بِالْعَقْلِ يُعْتَقَدُ»[14]، يعني در حوزه و دانشگاه عالم شدي، اين نيمي از راه است، اين به درد کتاب و درس خواندن و درس گفتن و همين اوضاع ميخورد. بخواهي عقيده پيدا کني بهشتي بشوي، بهشت به انتظار تو بشود از تکاثر برهي به کوثر برسي، يک عقلي ميخوهد که با دست عقل اين علم انديشه عقل نظري را به عقل عملي گره بزني، اين ميشود عقيده.
دو تا محمول ميخواهد دو تا موضوع ميخواهد دو تا نصرت ميخواهد دو تا عقد میخواهد: يکي در علمي که به درد حوزه و دانشگاه ميخورد فقط، يکي در عملي که به درد مسجد و حسينيه و نماز شب و اينها ميخورد که به جان گره بزند بشود عقد، بشود عقيده. اين هم عقد است، آن هم عقد است؛ منتها آن عقد بين موضوع و محمول است ميشود علم و اين عقد بين علم و جان انسان است ميشود اعتقاد. اگر اين دست شُل بود و نبست «يَدَاكَ أوْكَتا و فُوْكَ نَفَخ»[15] انسان ميشود: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ»[16] يعني علم حوزوي و دانشگاهي دارد هيچ مشکلي نيست، اين است و نيست را خوب بلد است اما آن عقد اول را خوب بست، اما اعتقاد ندارد. اين عقل را که وجود مبارک حضرت فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، اين کار نماز شب است اين کار نماز اول وقت است اين کار مواظب بودن است اين کار اهل محاسبه بودن شب و روز است. در اينجا فرمود به اينکه عاقل کسي است که از اين زرق و برق فرار ميکند؛ لذا خودش وقتي به آن مقام بالا رسيد فرمود اين «عَفْطَةِ عَنْز»[17] است.
ما اگر اين مشکل را داشتيم و برطرف بکنيم، نه دين تقصير دارد نه قرآن تقصير دارد نه روايات تقصير دارند اينها صد درصد نور و طيب و طاهر هستند. اگر ما اين مشکلات را نداشته باشيم هيچ حادثهاي براي ما پيش نميآيد، لذا فرمود عقلاء ميفهمند که اين زرق و برق «لَيِّنٌ مَسُّهَا» اما «وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا» درونش سَمّ مهلک است يعني سوراخ ميکند روبنا نيست اين زيربنا را خالي ميکند و کل اوضاع را به هم ميزند. لذا فرمود به اينکه دنيا را من طلاق دادم[18]، نگذاشتم که اصلاً پيش ما بيايد.
همانطوري که قرآن کريم گفت: ﴿ادْعُ إِلَي سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ﴾،[19] گاهي تمثيل است گاهي برهان است گاهي موعظه است گاهي جدال احسن است، نهج البلاغه هم همينطور است. بيشترين جايي که در نهج البلاغه دربارهاش صحبت شده - من ديشب حساب ميکردم - درباره دنياست، چون بدترين مشکل براي همه ما همين است. من دوستانم زيادترند، من مقامم بيشتر است، من مثلاً زيرمجموعهام بيشتر است، از اين بازيها و همه اينها به صورت «لَيِّنٌ مَسُّهَا» اما «وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا» درونش يک چيزي است که سوراخ ميکند. نفرمود مايعي است که سوراخ ميکند! اصلاً سوراخ در درون آن است. اين سَم امان نميدهد. اين مثل آتش نيست که يک مقداري روسوزي بکند بعد درونسوزي بکند. اصلاً اسم اين مايع را گذاشتند سوراخ. سَم يعني سوراخ. سَم که به معني مايع نيست. ﴿حَتَّى يَلِجَ الْجَمَلُ في سَمِّ الْخِياط﴾، خياط يعني سوزن خياطي. سَمّ خياط يعني سوراخ سوزن. اصلاً اسم اين مايع سوراخ است از بس مهلک است. «وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا»، لذا فرمود اگر دنيا خداي ناکرده کسي را گرفت، همان آن، سوراخ ميکند. اينطور نيست که مهلت بدهد که چيزي نشود. «وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا» اين مال بيان نوراني اول.
اما درباره سؤالي که درباره ائمه(عليهم السلام) شد که ما در زيارتشان عرض ميکنيم: «أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَيْتَ الزَّكَاة»[20]، اما نمیگوييم «و أقمت الحج» گرچه همه برکات ديني به وسيله اهل بيت(عليهم السلام) است و کسي که مکه مشرف شده است «مِنْ تَمَامِ الْحَجِّ لِقَاءُ الْإِمَامِ(سلام الله عليه)»[21] است، اما اينها يک قدرتي ميداشتند يک بعثهاي ميداشتند سياستي بود و حکومتي بود و يک مديريتي بود که جريان حج را اداره ميکردند اينطور نبود، لذا وجود مبارک حضرت امير قثم بن عباس را فرماندار و حاکم مکه کرد که حج را اقامه کند. در نهج البلاغه آمده است که به قثم فرمود: «أقام للناس الحجّ»[22]، لذا ما در زيارت اين ذوات قدسي عرض نميکنيم «أشهد أنک قد أقمت الصلاة و آتيک الزکاة و أقمت الحج»، براي اينکه فرصتي ندادند به اين ذوات مقدس.
مطلب بعدي آن است که معصوم(سلام الله عليه) همه مقامات را دارد البته بخش وسيعي از اين مقامات روي تلاش و کوشش و سعي و جهاد و اينهاست، اما آن مقامات خاصه که نصب است با کسب حاصل نميشود. انسان با کسب و درس و بحث اهل معجزه نميشود، اهل کرامت ميشود جزء مقرّبين درگاه بهشت ميشود اما حالا سمّتي پيدا کند به عنوان نبوّت و ولايت و امامت اين ﴿يَهْدِي مَن يَشَاءُ﴾،[23] و ﴿ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ﴾،[24] و امثال ذلک است. ائمه(عليهم السلام) با اعمالشان به مقاماتي ميرسند؛ اما امامت که ميشود: «عَهدي»، ﴿لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ﴾[25] اين عهد فاعل «ينال» است. عهد من و امضاي من از طرف من بايد باشد تا به اين مقام برسد. اين کسب نيست که آدم درس بخواند مثلاً معجزه بياورد، معجزه راه فکري يعني راه فکري ندارد. جزء علم نيست.
در حوزه و دانشگاه يا بيرون از اينها، علوم دو قسم است: يا علوم قريبه با قاف، يا علوم غريبه با غين است، مثل سحر و جادو و شعبده و امثال ذلک آنها هم علم است. اگر کسي خواست بيراهه برود ممکن است چند سال درس بخواند ساحر خوبي بشود، شعبدهباز خوبي بشود، بله! علم است، موضوع دارد محمول دارد نسبت دارد مسئله دارد قاعده دارد علم است. راه فکري دارد ميشود علم، اما معجزه راه فکري ندارد اين به قداست روح وابسته است. ببينيد قرآن کريم وقتي بين معجزه و علم فرق ميگذارد ميگويد ما يک علمي به داود داديم و آن زرهبافي است: ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ﴾ يعني ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ﴾! ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ﴾،[26] زرهبافي علم است. اينگونه از صنايعي که انسان انجام ميدهد علم است، درس ميخوانند و زرهباف ميشوند. درس ميخوانند و اتمساز ميشوند. درس ميخوانند درس ميخوانند و اين مسائل را ياد ميگيرند.
اما حالا آن آهن سرد در دست مبارک داود مثل موم نَرم ميشد، اينکه علم نيست. نفرمود: «و علمناه الانة الحديد» ما يادش داديم که چگونه آهن را نرم بکند، فرمود ما آهن را دست او نرم کرديم. ﴿وَ أَلَنَّا﴾ يعني ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾،[27] ما آهن را در دست داود نرم کرديم. چهطور ندارد که! علم نيست. معجزه از سنخ علوم نيست که انسان صدها سال درس بخواند بخواهد يک معجزه بياورد. اين به قداست روح وابسته است.
اين قرآن بوسديني نيست؟ ﴿وَ عَلَّمْنَاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ﴾ به ما ميفهمند که علم است. ما يادش داديم. اما ﴿وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ﴾ ديگر نفرمود «و الناه الانة الحديد» ما يادش داديم که چگونه آهن را در دستش مثل موم نرم بکند، اين نيست. موضوع ندارد محمول ندارد نسبت ندارد اين به اراده روح قوي وابسته است، اگر روح، عبد محض بود اين اثر را دارد. خيليها اين دعا را ميخوانند اثر ندارد. ببينيد يک انسان طيب و طاهري يک حمدي ميخواند فوراً آدم شفا پيدا ميکند. مثل ما دهها بار ممکن است بخوانيم شفا پيدا نکنيم. اين مربوط به علم نيست. اين به کرامت و قداست روح وابسته است. معجزه از آن قبيل است.
بنابراين اينکه سؤال شده است ائمه(سلام الله عليهم) اعمالشان خواص بدنيشان اثر دارد بله اثر دارد، اما در بخش علوم و معارف و اخلاقيات و اينهاست، ولی بخشهايي که مربوط به نبوّت است ولايت است امامت است آنها از سنخ معجزه است، لذا در آيهاي که مربوط به حضرت ابراهيم بود وجود مبارک ابراهيم خليل گفت از ذريه من قرار بده، فرمود: ﴿لاَ يَنَالُ عَهْدِي﴾، اين «عهدي» فاعل «ينال» است يعني امضاي من بايد برسد، اين درس و بحثي نيست. ﴿لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ﴾، اين از طرف بايد برسد، اين درس و بحثي نيست که کسي برود درس بخواند بشود امام، درس بخواند بشود پيغمبر، اينطور نيست. شماي ابراهيم خليل حواست جمع باشد هر کس را ما امام نميکنيم ﴿لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ﴾.
بنابراين ائمه(صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين) با اعمالشان بسياري از مقامات نصيب آنها شده و همانطور به ارواح طيبهشان ميرسد اما مسئله امامت و مسئله نبوت و و آنگونه از امور معجزه است.
در بخش بعدي در قبايل اعراب آن روزها، مسئله باديهنشيني و امثال ذلک بود و شناسنامه و اداره ثبت احوال که نبود. افراد را با نسب ميشناختند. اينکه نسّابه در بين آنها زياد بود براي اينکه شناسنامه کتبي و اداره و امثال ذلک نبود و قبيله و قوميت و اينها هم پيش اينها خيلي محترم بود. از وجود مبارک حضرت امير سؤال کردند که قبيله قريش را شما معرفي کنيد. حضرت مضايقه نکردند فرمود اينها چند گروه هستند: «سُئِلَ ع عَنْ قُرَيْشٍ فَقَالَ أَمَّا بَنُو مَخْزُومٍ» يکي از آن قبايل و تيرهها بنو مخزوماند که اينها خوباند، جزء زيباهاي قريش هستند لطافتي دارند هم با مردانشان ميشود اجتماعي زندگي کرد هم با زنانشان ميشود تشکيل خانواده خوب داد، اينها اينطور هستند.
اما درباره بنو عبد شمس اين «فَأَبْعَدُهَا رَأْياً» اين «فَأَبْعَدُهَا رَأْياً» را بعضيها معناي بدي برايش ذکر کردند، نه اينکه بد معنا کردند! ممکن است اين معنا هم برايش باشد! يعني بدانديش هستند، ديرفهم هستند. اما ديگران گفتند که اينها دورانديش هستند نه اينکه بدانديش هستند! «فَأَبْعَدُهَا رَأْياً»، يعني دورنگر هستند دورانديش هستند. از اين طرف. «وَ أَمْنَعُهَا لِمَا وَرَاءَ ظُهُورِهَا» پشت پرده را خوب نگه ميدارند. هم دورانديشاند هم عاقبتانديشاند اينها اينطور هستند.
اما ما، چون سؤال کرديد از قريش، ما هم يک تيرهاي از قريش هستيم «وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِمَا فِي أَيْدِينَا» از ما سخيتر کسي نيست. «وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا» ميدان مبارزه که پيش آمد، سخيتر از همه ماييم که جانفشاني ميکنيم. در بذل جان سماحت داريم.
- از ذات اقدس الهي ميخواهيم اين عزيزان غزه را مظلومان غزه را به برکت قرآن و عترت نجات بدهد! اين صهيونيسم را به آن ذلت نهايياش برساند!-
فرمود به اينکه «وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا» وقتي موقع مرگ شد «مرگ اگر مرد است آيد پيش من»[28] موقع شهادت در ميدان جنگ شد، براي شهادت آمادهايم. « أَحْلَى مِنَ الْعَسَل» براي همه ماست.
اما «وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ» خلاصه بگوييم اينهايي که گفتم اينها جمعيتشان بيشتر است اما مکر اينها هم بيشتر است زشتي اينها هم بيشتر است منکرتر هستند. ما فقط فضيلت داريم دودمان ما دودمان فضيلت است «وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ»؛ ما در سخنراني فصيحتريم در جمال از آنها زيباتريم در خيرخواهي امت از آنها ناصحتريم اينها فضائل ماست. اينها سؤالاتي است که از محضر حضرت کردند حضرت هم به اين امور جواب داد.
در جريان کرامت هم که بحث شد، يک کرامت اجتماعي داريم که بحث شد و در سوابق ما است که ما ايرانيها کريم هستيم. يک کرامت ديني است که آن ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ﴾[29] و سرجايش محفوظ است. اين بحثها شد که ما ايرانيها به استثناي آن دولت قجر و پهلوي و امثال ذلک، بالاخره ريشه داريم شناسنامه داريم اصالت داريم زمين داريم تاريخ داريم جغرافيا داريم. برخلاف آمريکا که فقط تاريخ دارد بيجغرافياست. اينها را گفتيم.
اما معناي کرامتي که قرآن البته مطلوبش است که ﴿إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ﴾، تقواي يعني وقايه. اين اصلش وقايه بود از «وقي يقي» است[30]. انسان با تقوا هميشه سپر بالاي سرش است که مبادا گناه به او برسد. اين گناه به او نرسيدن او را حفظ ميکند اين ميشود باتقوا. وقتي باتقوا شد ميشود کريم. اگر تقواي او بيش از ديگران بود کرامت او بيش از ديگران است.
«و الحمد لله رب العالمين»
[1]. مجموعة ورام، ج1، ص59 ؛ عوالی اللئالی، ج4، ص118.
[2]. مجموعه ورام، ج1، ص183 ؛ عوالی اللئالی، ج1، ص267.
[3]. سوره جمعه، آيه5.
[4]. سوره حديد، آيه20.
[5] . الکافي، ج1، ص311.
[6] . سوره اعراف، آيه40.
[7] . لسان العرب، ج7، ص298.
[8] . معجم مقاييس اللغة، ج3، ص62.
[9] . بحار الأنوار، ج2، ص152.
[10]. الكافي، ج1، ص30.
[11]. الکافي، ج1، ص11.
[12]. سوره اسراء، آيه102.
[13]. مجموعة ورام، ج1، ص150؛ مرآة العقول، ج8، ص293.
[14]. الکافی، ج1، ص17.
[15]. ديوان جامی، هفت اورنگ، سلسلة الذهب، دفتر اول، بخش 48.
[16]. نهج البلاغة،حکمت107.
[17]. نهج البلاغة، خطبه3.
[18]. الامالی(للصدوق)، 283.
[19]. سوره نحل، آيه125.
[20]. کامل الزيارات، ص317.
[21]. من لايحضره الفقيه، ج2، ص578.
[22]. نهج البلاعه، نامه67.
[23]. سوره نحل، آيه93؛ سوره فاطر، آيه8.
[24]. سوره نساء, آيات48 و 116
[25]. سوره بقره، آيه124.
[26] . سوره انبياء، آيه80.
[27]. سوره سبأ، آيه10.
[28]. ديوان شمس، غزل1326.
[29]. سوره حجرات, آيه13.
[30]. العين، ج5، ص238.