جستجوی نتایج

توحید در حکمت متعالیه ـ جلسه 1 (1403/11/02)

21 01 2025 5440497 شناسه:

توحید در حکمت متعالیه ـ جلسه 1 (1403/11/02)

دانلود فایل صوتی

أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم

بسم الله الرّحمن الرّحيم

«الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين».

اولين جلسهاي است که در اين دوره بحثي در جمع دوستان مباحثي را که حول محور توحيد هست باهم جل ميبريم إنشاءالله. انتخاب يک متني که بتواند ظرفيت بيشتري را تحمل بکند و معاني و معارف و مفاهيم برتري را بخواهد داشته باشد کار آساني واقعاً نيست. با توجه به اينکه الحمدلله اين دورهاي که الآن هستيم تقريباً سطح برتر از دورههاي علمي هست جا دارد که تا آنجا که ممکن است ما قابليتها را بالا ببريم و ظرفيتهاي فهم مباحث را عميقتر کنيم.

بنده فکر کردم که شايد کتاب اين المبدأ و المعاد يک متن مناسبي است که پيرامون توحيد فلسفي، کلامي، عرفاني و وحياني بحث ميکند. به هر حال روش و شيوهاي که جناب صدر المتألهين دارد متفاوت است از نوع حکمايي که قبل از خودشان بودند. به هر حال خود مرحوم شيخ الرئيس هم باز در باب مبدأ و معاد مقالاتي دارند مطالبي را ميفرمايند اما آنها خيلي نگرشهاي خشک فلسفي است و آن طراوتي که در مباحث فلسفي جناب صدر المتألهين هست کمتر در آنها ديده ميشود. من اين مدتي که براي اين امر بناست که فکر کنم، به اينجا رسيدم البته به دوستان هم گفتم که آيا چه متني مناسبت است؟ اين کتابي که خود حضرت استاد آيت الله جوادي آملي در باب تبيين براهين اثبات واجب نوشتند هم باز ميتوانست متن خوبي باشد متن استواري است و متني است برآمده از ادله اثبات مبدأ و همچنين بعضاً بحثهاي توحيدي که حالا بيشتر ما به توحيد وجودي فکر ميکنيم. توحيد واجب الوجودي بيشتر فکر ميکنيم.

اگر بخواهيم با يک رويکرد کلامي مباحث را دنبال بکنيم علم کلام در باب توحيد همان چيزي است که در کتاب تجريد الإعتقاد مرحوم محقق طوسي است و البته شروح و تعليقاتي که بر اين امر گذاشته شده است ولي قطعاً اين توحيد به آن توحيدي که در فلسفه آن هم در فلسفه صدرايي مطرح شده قطعاً نميرسد و چون دوستان الحمدلله کار کردند و زمينههاي قبلي را الحمدلله گذراندند و آن حد از مباحث توحيدي را قطعاً آشنا هستند ما گفتيم که يک ارتقاء معرفتي براي دوستان هم باشد و با متنهاي برتر هم إنشاءالله آشنا بشوند و براي ادامه هم همين مسير را ادامه بدهند. البته اين معنايش اين نيست که ما از گذشته بينياز باشيم و آنچه را که پيشينيان يعني قبل از صدرا مباحث توحيدي را مطرح کردند ما مستغني باشيم. ولي جناب صدر المتألهين واقعاً گذشته را به حق ديده يعني مطلبي از بحثهاي توحيدي پيش از خودش را فروگزار نکرده است همانطوري که در مباحث معاد هم اينگونه است. در هر بحثي. در بحث الهيات بالمعني الأعم. الهيات بالمعني الأخص. در بحث معاد، در بحث نفس و ساير مباحث عمدهاي که در فلسفه صدرايي مطرح است از ابتدا نه تنها دوره اسلامي را طي کردند بلکه قبل از اسلام را از زماني که اثر فلسفي در اين رابطه است از زمان مثلاً جناب افلاطون و ارسطو و حتي اگر پيش اين مباحثي وجود داشته.

ما امروز که بحث تفسيري داشتيم که اين در ذيل کريمه «ثلة من الأولين و ثلة من الآخرين» در بحث اصحاب يمين در سوره مبارکه «واقعه» آنجا حتي اين عبارت را دارند که «حکي عن ارسطاطاليس» در اين زمينه که جناب ارسطو اينگونه نسبت به پيشينيان نظر داشته که در گذشته دورههاي معرفتي را ما به لحاظ تاريخي ميگوييم که مثلاً عصر حجر، يا دورهاي که مثلاً ابزار تازه توليد شد. قبل از ابزار دورهاي بود و بعد دوره ابزار و بعد دوره رژيم ارباب و رعيتي و بعد ... و بعد سوسياليسم و کمونيسم که اينها را به عنوان جبر تاريخ دارند مطرح ميکنند.

ولي جناب صدر المتألهين اين را به عنوان يک جبر معرفتي دارد مطرح ميکند. ببخشيد ايشان دارد از جناب ارسطو نقل ميکند که يک دورهاي بر بشر گذشته است که معرفت حاکم بر آنها معرفت حسي بوده است. يک دورهاي بوده. يک دوره ديگر حالا همين عرض ميکنم شما اگر ذيل بحث «ثلة من الأولين و ثلة من الآخرين» مال اصحاب يمين را دارند توصيف ميکنند اين را دارند مطرح ميکنند که يک دورهاي معرفت بر بشر گذشته که دوره حسي بوده همه چيز را براساس حس ميفهميدند و بعد از اين دوره، دوره خيال و وهم شده است و بعد دوره عقل شده که دوره عقل دوره پيامبر است. در قضيه حضرت موسي(عليه السلام) مستحضريد که اينها به شدت حسگرا بودند نه حسگرايي الآني. حسگراي آن زمان اصلاً معرفتي نداشتند. اين سخن که ميگفتند «لن نؤمن لک حتي نري الله جهرة» اين يعني اينکه ما دنبال اين هستيم که خداي حسي و محسوس براي ما ايجاد کن. يا مثلاً ميگفتند به موسي(عليه السلام) که «يا موسي فاجعلنا آلهه کما لهم آلهه» يک عدهاي بودند که بعد از جريان گذر از رود نيل حضرت موسي ديد يک قومي هستند که دارند آلههاي را و اصنام و اوثاني را عبادت ميکنند اين بنياسرائيل که همراه موسي بودند گفتند که يا موسي «اجعل لنا آلهه کما لهم آلهه».

هر چه هم حضرت موسي(عليه السلام) ميفرمود که اينها بت است اينها صنم است اينها هيچ چيزي نيست. شما پروردگار عالميان را، خداي آسمان و زمين را عبادت کنيد و اينها فهمي نداشتند. به حدي بود که حضرت موسي اشراف و نخبي از اينها را به همراه خودش برد کوه طور. «يا رب انظر لي اليک» ببينيد اين سخن از بس حاکميت حس و معرفت حسي در آنجا بود که حضرت موسي ميآيد البته سخن قومش را، او خودش ميداند که خدا ديدني نيست. گرچه خداي عالم هم حتي براي موسي در شجر ظاهر شد «إني أنا الله» از بس جريان معرفتي جريان قوي عقلي نبود. جريان حسي بود و حداکثر وهمي و خيالي. و لذا آمدند کوه طور و در آن ميدان معرفتي که موسي(عليه السلام) دارد با خدا گفتگو ميکند سخن اينها را مطرح ميکند «رب ارني انظر اليک» خدا هم در جواب فرمود که «لن تراني و لکن انظر الي الجبل فلما تجلي ربه للجبل فجعله دکا فخر موسي صعقا» اين دوران معرفتي بود که بر اهل موسي(عليه السلام) گذشت و واقعاً يک کار آساني نبود. آنها مثلاً آن زمان ستاره شَعرا يا شِعرا را «ربّ الشعرا» است ظاهراً، اين را ميپرستيدند. خداي عالم فرمود چرا شَعرا يا شِعرا را ميپرستيد؟ رب شعرا را بپرستيد «و هو رب الشعرا».

واقعاً مسئله عبادت اوثان و اصنام و جريان مشرکين و مقابله انبياء با جريان شرک يک جريان حاکمي بود آدم هر چه نميتواند الآن مثلاً تصوري که آنها داشتند چه بوده! جريان حضرت ابراهيم(عليه السلام) را حتماً دوستان در قرآن و معارف و آيات الهي ببينيد حالا در قرآن است که پدر حضرت ابراهيم، حالا پدرش بود يا ما براساس اعتقاداتمان چون ميگوييم انبياء همهشان توحيدي هستند حالا پدر مثلاً يا عمويشان بود يا پدر اجتماعيشان بود يا امثال ذلک. اين رب چي نبوده آمدند و با ابراهيم(عليه السلام) جنگيدند مقابله کردند و اينطور براي حضرت ابراهيم شده بود که حتي با عموي خودشان براساس آنچه که در منابع روايي ما هست وارد محاجه شدند گفتگو شدند و حتي عمو هم بر او با تشر و امثال ذلک برخورد کردند و حضرت ابراهيم هم با تندي برخورد کردند و بالاخره از خدا هم برايشان طلب رحمت و استغفار کردند ولي فضاي غالب اين بود.

فضاي غالب اين بود که مسئله عبادت اصنام يک امر پذيرفته شده و قطعي بود و وقتي که حضرت ابراهيم(عليه السلام) چنين کاري کرد «فجعلهم جذاذا» آنها گفتند که قصه چيست؟ مگر ميشود؟ بعد آمدند گفتند که برويم با ابراهيم برخورد کنيم و ميراث و تراث نياکانمان را حفظ کنيم اين چکار کرد؟ با اينکه حضرت ابراهيم(عليه السلام) گفت که آن بزرگشان اين کار را کرد و اينگونه از مسائل را به رخشان کشيد «و نکسوا علي رؤوسهم» اما در عين حال اينها هيچ وقت عقبنشيني نکردند انگار معرفتي غير از اين نداشتند. «هؤلاء شفعائنا ليتقربونا اليه زلفا» همين. يک باور قطعي بود و واقعاً مبارزه با شرک که انبياء داشتند نه اينکه عادي باشد کار آساني باشد کاملاً در عمق وجود آنها مسئله بتپرستي و شرک و اينها تثبيت شده بود و الآن که آدم فکر ميکند و ميانديشد فکر ميکنيم که مثلاً ما الآن در موقعيتي هستيم که اصنام و عبادت اصنام و اوثان را خيلي خرافه و سطحينگري ميدانيم در حالي که همه آنها باورهايشان اعتقاداتشان غير از اينکه اعتقاداتشان بود ميگفتند شما چه ميگوييد؟ نياکان ما آباء ما همه معتقد بر اين اصنام بودند.

حتي پيامبران ميگفتند که براساس آيات قرآن «أ و لو کان آبائهم لا يعلمون شيئا» يا «لا يعقلون شيئا» حتي اگر پدرانشان نفهميدند که چکار کردند؟ ولي واقعاً سنت معرفتي آن زمان يا سنت اعتقادي يا ديني آن زمان، حالا دل که نميتوانيم بگوييم همين بحث پرستش بود و عبادت بود و امثال ذلک. غير از بتپرستي و عبادت اصنام و اوثان نبود و واقعاً انبياء مثلاً حضرت نوح(عليه السلام) نزديک نهصد سال هزار سال، هزار سال!؟ «الا بيت واحد» يک خانواده را توانست هدايت بکند. هزار سال، چرا؟ چون اصلاً غير از اين نميتوانند تفکر داشته باشند. اصلاً معرفتي وراء حس نداشتند. حالا ما الآن واقعاً از اين دوره معرفتي دوريم و نميدانيم که چه اتفاقي در آن زمان افتاد و چهجوري بوده واقعاً. و انبياي گذشته براي اينکه از وادي شرک مردم را بيرون بياورند هر چه ميگفتند که نه اينها ميتوانند براي شما جلب منفعتي بکنند نه ميتوانند دفع مضرتي بکنند. آن چيزي که شما به وسيله دستان خودتان داريد ميازيد اين سنگ و چوبي که شما الآن داريد به صورت صنم و وثن ميپرستيد و عبادت ميکنيد اينها دستساخته خودتان است يعني چه؟ آنها ميگفتند بله اينها دست ساخته خود ماست ولي اينها نماد است.

«هؤلاء شفعاؤنا» ما اگر بخواهيم خداي دريا را خداي صحرا را خداي زرع را خداي باغ را و راغ را بخواهيم داشته باشيم ما که نميتوانيم يک خدا با آن داشته باشيم. دهها خدا داريم در هر زمينهاي هم و براي خدايانشان هم فرزندان را به قربانگاه ميبردند. ما الآن واقعاً از آن دوره دوريم. دوره معرفتي که حس حاکم است دوريم و بنابراين اينجور نيست که ما به راحتي بتوانيم آن دوره را پشت سر بگذاريم. جناب ارسطاطاليس آنگونه که از ايشان حکايت شده ميفرمايند که يک دورهاي بر بشر گذشت که معرفت حاکم معرفت حس بود. معرفت حس که جا براي يک تفکر عقلي و اينکه خداي غيبي وجود دارد آن خدا خدايي است که آسمان و زمين را آفريده. آنها حتي در باب توحيد خالقي هم بحث نميکردند.

بله، «من خلق السموات و الارض»؟ «يقولون الله» اما اين خدا که با او ارتباط برقرار کرد؟ چون او بالاتر و برتر از آن است. ما بايد آن چيزي که عبادت ميکنيم را ببينيم و دوره حس و اينها بود. اين سخن واقعاً جاي بحث است که آيا يک دورهاي بر بشر گذشت که استدلال و برهان و امثال ذلک اصلاً آنجا کارساز نبوده؟ اين يک دوره بود. بعد از مدتي تازه آمدند دوران وهم و خيال در آن دوره معرفتي که ميگويند موسي(عليه السلام) در اين دوران پيامبري ميکرده و بعد رسيده به دوره عقل که پيامبر اسلام در آن دوره پيامبري ميکرده و چون ايشان عقل را کامل کرده اين دوره معرفتي به جايي رسيد که توانسته هر آنچه را که بشر ميخواهد بفهمد را بفهمد. اينها براي چيست؟ اينها براي اين است که ما اگر به بحث توحيد بخواهيم بپردازيم بايد بدانيم که چه بر بشر گذشته به لحاظ مسائل توحيدي؟ چه دوران معرفتي براي بشر گذشته و اکنن که به دوران عقل رسيده ببينيم که آيا بايد چه مباني را بکار گرفت و مبدأ عالم را و وحدانيت و توحيد را مطرح کرد؟

حالا به هر حال ما الآن يک بحث تاريخي نداريم که در گذشته به هر حال باورها و معرفتها چگونه بوده؟ اين يک بحثي است که حالا إنشاءالله دوستان به اقتضاي سن و شرايط علمي و اينها بايد اين تلاش را داشته باشند ولي دوستان اگر بخواهند بدانند چنين منبعي هست و جناب صدر المتألهين در تفسيرشان ذيل کريمه «ثلة من الأولين و ثلة من الآخرين» اين مسئله را مطرح کردند حالا دوستان إنشاءالله براي تحقيق مراجعه ميکنند.

ما هستيم و آنچه که فعلاً به تراث اينگونه از بحثها از جناب صدر المتألهين و شاگردان ايشان براي ما باقي مانده است و اگر دوستان واقعاً در اين فرازهايي که هست درآينده به يک کتابي به يک منبعي بهتر از آنجا که اينجا انتخاب شده تحت عنوان المبدأ و المعاد که اين کتابي است که مال جناب صدر المتألهين است و بعضي از بزرگان مثل مرحوم سيدجلال آشتياني که احياگري بودند در اين زمينه در دوران معاصر ما اين تلاش را انجام دادند و ما چون با سابقه آثار صدر المتألهين الحمدلله آشنا هستيم با قلمشان با بيانشان با فرهنگ معرفتي ايشان آشنا هستيم و نوع مباحث را ايشان در فضاي الهياتي مخصوصاً بالمعني الأخص آميخته ميکنند با نگرشهاي عرفاني و بعد وحياني، خوب است که اين بحثها را از منظر ايشان دنبال بکنيم و اگر حرفي هست در اين رابطه باشد.

اين کتاب تحت عنوان المبدأ و المعاد ما معادش را که فعلاً بحثي نداريم همان مبدأ است مبدأ را هم ايشان در ظاهراً سه مقاله مطرح کردند مقاله اول در ارتباط با اصل اثبات مبدأ و احکام مبدأ و امثال ذلک. مقاله دوم در ارتباط با صفات حق سبحانه و تعالي و مقاله سوم در ارتباط با افعال حق است. در علم کلام اين مسائل هست راجع به علمي که راجع به ذات باري توحيد باري اوصاف باري و افعال باري بحث ميکند را ميگويند علم کلام و چون الهيات بالمعني الأخص به اين گونه از مباحث ميپردازد فلسفه حکمت متعاليه هم به همين صورت است البته در گذشته هم باز پيشينيان از حکما هم با همين نگاه يعني خدا را وجود الهي را بعد اوصاف الهي را بعد افعال الهي را در همين رابطه مطرح ميکردند.

ما با توجه به شرايط زماني که داريم در يک دوره محدود يک ترمي هستيم اجازه بدهيد که فقط مقاله اول را باهم بخوانيم و مقاله اول طبق آنچه که اينجا هست از صفحه اول تا صفحه شصتم است. تا صفحه 65 است. صفحه 66 از صفحه يک تا صفحه 66 ما إنشاءالله مهمان اين بحث هستيم و از اين کرامت معرفتي جناب صدر المتألهين إنشاءالله استفاده ميکنيم دوستان لطفاً همراهي بفرماييد يک مقداري ما تا آنجا که امکان دارد جلو برويم و اين دوره إنشاءالله اين را بخوانيم نميدانيم آيا دوستان نظر ديگري دارند؟ آيا بحث ديگري را عنوان ديگري را مطرح ميکنند يا ما همين را جلو ببريم.

پرسش: ...

پاسخ: ما در حقيقت اين متن ما را مقيد نميکند که ما در حد همين متن بمانيم بلکه اين متن يک پايگاهي است براي اينکه بتوانيم خودمان را بالاتر ببريم. ولي آنچه که در اين متن وجود دارد اين اشاراتي که داشتيد که واقعاً ما اتفاقاً اول هم گفتيم که يک متني است که مباحث هم فلسفي را هم وحياني و عرفاني را باهم دارد و يک پيوندي ميخواهد ايجاد بکند. مضافاً به اينکه در هر کتابي جناب صدر المتألهين مباحثي را که مطرح ميکند از يک زاويه نيست يعني اينجور نيست که تکرار باشد حتي به لحاظ نوع تقرير و نوع آمد و شد بحثها و اين تکرار تکراري نيست که بگوييم من يک بار خواندم يا دو بار خواندم. شما الآن نگاه ميکنيد ميبينيد مباحثي که صدر المتألهين دارند بارها و بارها همين که در مشاعر هست در شواهد هست در اسفار هست در مبدأ و معاد هست در مفاتيح الغيب هست در المظاهر الإلهيه در ساير آثارشان همين است ولي يکسان مطرح نميشود از يک منظر مطرح نميشود و توان علمي اينگونه از بحثها هم واقعاً محدود به خود آن متن نيست. ما إنشاءالله متن را محور قرار ميدهيم با توجه به اينکه اولاً خودش چنين نگاهي دارد مثلاً فرض کنيد که ايقاظ النائمين هم تا يک حدي اينطور خوب بود ولي به حد اين متن که بتواند اينجور مسائل را به صورت فلسفي و منظم مطرح بکند نيست.

بنابراين ما اگر اجازه بدهيد توجه داريم به آنچه را که گفته شده دوستان هم اشاره کردند، ولي روي همين متن إنشاءالله جلو برويم ببينيم که چگونه هست. يک مقدمهاي را

پرسش: ...

پاسخ: آنها کتابهايي است که از اينها گرفته شده يعني مخصوصاً توحيد فلسفي و اينها بر اين است و متن فلسفي که شما در اين سطح بخواهيد تجربه بکنيد نيست. شما آنجا ميتوانيد الآن با مطالعه آنها را تقريباً بيابيد البته نه همهاش را ولي عمده آن بحثها در حقيقت هست و شما در حقيقت متفاوت هستيد از جهت نوع درجه و سطحتان و نوع مطالعات فلسفيتان و بايد اين مسير را إنشاءالله ادامه بدهيد و با اين کتابهاي متني إنشاءالله بيش از گذشته آشنا باشيد.

يک مقدمه سه چهار صفحهاي بلکه بيشتر دارد من فکر کردم که ما باهم همين مقدمه را مرور کنيم. آقايان متن را داريد؟

پرسش: بله.

پاسخ: ما همين را إنشاءالله باهم ميخوانيم عبارتهايش بسيار عبارتهاي سنگين و خوبي است و شيرين است و جذاب است و براي ورود به اين بحث انگيزه خيلي خوبي ميتواند براي ما فراهم بکند. مطالب ديگري هم در نظر بود که با دوستان در ميان بگذاريم ولي فکر ميکنم حالا در طول اين ترمي که هستيم بايد چون واقعاً مسئله توحيد مسائلي است که امروز مورد غفلت است هم جامعه ما و هم بيرون و شما بايد لطفاً دنبال کنيد ببينيد که آيا موقعيت توحيد در نظام معرفتي امروز جهان چگونه است؟ و ما چگونه بايد وارد بشويم؟ اين دستآورد را به همراه خودمان فعلاً داريم اينها هست اما جهان امروز به جريان توحيد و وحدانيت خدا و امثال ذلک دارد چگونه ميانديشد؟ اين نقش شماست يعني نقش ماست ما به عنوان کساني که در حوزه فلسفه اسلامي داريم کار ميکنيم بايد اينجوري باشيم.

خدا غريق رحمت کند مرحوم علامه طباطبايي(رضوان الله تعالي عليه) که بحث اصول فلسفه را که نوشتند ايشان رصد کردند ديدند که جريان ماديگرايي چقدر غلبه پيدا کرده و مباحث هستيشناسي و خداشناسي و اينها آن زمان کتاب اصول فلسفه را نوشتند و مرحوم شهيد مطهري هم در مقام شرح اين کتاب برآمدند و اين کتاب الحمدلله جاي خودش را باز کرد و بسياري از شبهات آن زمان را پاسخ داد و سنگري شد به لحاظ فکري در مقابل جريان ماديگرايي و امثال ذلک. ما هم واقعاً بايد ببينيم که الآن راجع به توحيد در جهان هستي چگونه ميانديشند و با نگاه درست به آنچه را که در جهان از اين منظر دارد ديده ميشود مسائل دنبال ميشود.

«بسم الله الرحمن الرحيم» من ديگه خيلي ترجمه و شرح نميدهم فقط ميخواهم که يک عبوري گذرا داشته باشيم.

«بسم الله الرحمن الرحيم سبحانك اللهم يا مبدع المبادي و العلل، و غاية الثواني و الأول؛ اهدنا سبيلا مستقيما نسلكه إلى جنابك، و طريقا موصلا، نصل به إلى عزيز بابك.

يا فاعل الهويات و موجد الماهيات و منبع الخيرات و غاية الحركات؛ أنت بالمنظر الأعلى و المقصد الأسنى و نحن أبناء النقائص و الخسارات في منزل الأدنى و القربة الوحشاء مع القرناء السوأى؛ أسارى قيود الإمكان و الظلمات و سكارى تعلقات الأجسام و الهيوليات و حيارى سحرة الطبائع و الماديات»؛ ما در سحر طبيعت و ماديت در حيرت هستيم. الآن اين قصه حاکميت امروز جهان است. طبيعتگرايان مادهگرايان دنياگرايان در سحر اين قصه در حيرتاند.

«فطهر عقولنا بتقديسك عن رجس الضلالات و خلص نفوسنا بتنويرك من أغشية الأوهام و الخيالات و أيدنا للارتقاء إلى مشاهدة أنوارك و مقربيك، و معاينة أضوائك و مجاوريك من أهل رحموتك و سكان ملكوتك سيما من هدانا إلى صفاتك العليا و أرشدنا إلى أسمائك الحسنى محمد(صلي الله عليه و آله و سلم) أشرف المرسلين و آله خير الأوصياء الصالحين عليهم أفضل صلوات المصلين و أطهر تسليمات المقدسين»؛ خيلي زيباست خيلي عرشي است خيلي جالب است ما بايد واقعاً چنين حمد و ثنايي را که لايق به جناب الهي هست با يک رويکرد دنبال کنيم. فيلسوف هستي را بايد ملاحظه بکند و نواقص هستي و ضعفهاي امکاني را توجه داشته باشد از آن طرف هم قوّت و غناي وجودي واجب را مورد نظر قرار بدهد.

«أما بعد فيقول أفقر خلق الله إلى هدايته و توفيقه و أحوجهم إلى إرشاده و تأييده محمد بن إبراهيم و المعروف بالصدر الشيرازي «أصلح الله حاله و حصل آماله»: لما رأيت التطابق» بهبه، آقايان اين جمله خيلي ارزشمند است «لما رأيت التطابق بين البراهين العقلية و الآراء النقلية و صادفت التوافق بين القوانين الحكمية و الأصول الدينية؛ و إن أجل الذخائر و السعادات و أفضل الوسائل إلى الفوز بأقصى الدرجات و أعلى الخيرات؛ هو تكميل القوة النظرية بتحصيل العلوم الحقيقية و المعارف اليقينية التي هي أنفس ما يطلبه النفوس الإنسانية و أشرف ما يستكمل به العقول الهيولانية إذ بها يصير الإنسان سالكا سبل الكمال و العرفان متوجها شطر كعبة العلم و الإيمان متخلصا عن سجن الحدثان و الخسران، إلى جهة السعادة و مجاورة الرحمن؛ فائقا على الأشباه و الأقران كما أشارت إليه الكتب الإلهية و نبهت عليه الرموز النبوية و أوضحت القواعد الحكمية.

ثم إن العلوم الكمالية و المعارف اليقينية، مختلفة الأنواع و الفنون؛ متكثرة الشعب و الشجون، إلى حد و غاية يعجز كل نفس إنساني سيما في تعلقها بهذه النشأة التعلقية عن استحصال جميعها و استحضار فن من أصولها و فروعها و إنا عملنا لمن له فضل قوة لتحصيل الكمال على وجه أبلغ و أوفر؛ كتابا جامعا لفنون العلوم الكمالية التي هي ميدان لأصحاب الفكر و فيها جولان لأرباب النظر سميناه الأسفار الأربعة، لكن القدر الواجب تحصيله و اللازم على المقتنين تكميل ذاته بسلوك منهجه و سبيله: أن يحصل منها ما هو أهم و أولى و مباحث عما هو أشرف و أعلى.

و لا شك أن أفضل العلوم الإلهية هو معرفة ذات الحق الأول و مرتبة وجوده بما له من صفات كماله و نعوت جماله و كيفية صدور أفعاله و أنها كيف ابتدأت الموجودات الباديات منه و كيف عادت العائدات إليه.

و إن أفضل العلوم الطبيعية معرفة النفس الإنسانية و إثبات أنها كلمة نورية، و ذات روحانية و شعلة ملكوتية، و بيان أنها لا تموت بموت البدن و أنها كيف يستكمل حتى يضاهي جواهر الملائكة بأن «يصير عالما عقليا منتقشا فيها على سبيل القبول ما هي منتقشة في المبادي على سبيل الفعل» و أنها كيف يتحد بالعقل الفعال و كيف يصير معقولاته فعلية بعد ما كانت انفعالية و معنى كون العقل الهيولاني مجمع البحرين و ملتقى الإقليمين حيث هو نهاية الجسمانيات و بداية العقليات و كيفية حال السعادة و الشقاوة الحقيقيتين و ما هما ليسا بحقيقيتين بل ظنيتين فإن معرفة النفس و أحوالها أم الحكمة و أصل السعادة و لا يصل إلى درجة أحد من الحكماء من لا يدرك تجردها و بقاءها على اليقين كإخوان «جالينوس» و إن ظنهم الجاهلون حكيما.

و كيف صار الرجل موثوقا به في معرفة شي‌ء من الأشياء بعد ما جهل بنفسه كما قال «أرسطاطاليس»: إن من عجز عن معرفة نفسه فأخلق بأن يعجز عن معرفة خالقه.

فإن معرفتها ذاتا و صفة و أفعالا؛ مرقاة إلى معرفة بارئها ذاتا و صفة و أفعالا لأنها خلقت على مثاله فمن لا يعرف علم نفسه لا يعرف علم بارئه و في النظم الفرس:

اى شده، در نهاد خود، عاجز ـ كى شناسى، خداى را، هرگز

تو كه در علم خود، زبون، باشى‌ ـ عارف كردگار، چون، باشى‌

«و الحمد لله رب العالمين»

 ٭٭٭

أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم

بسم الله الرّحمن الرّحيم

«الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين».

مقدمههايي که مرحوم صدر المتألهين بر آثار و کتابهاي خودشان مينويسند بسيار مقدمههاي استوار و متقن و محکم و با يک رويکرد خيلي حکيمانه و عارفانهاي است و در عين حال نگاه دارند به اينکه رويکرد آن مطلب و کتاب را خودشان بيان کنند. در آنچه که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد و عبارتها فقط خوانده شد به الحمدلله عقول دوستان اکتفا ميکنيم گذرا از آنها رد ميشويم اما خلاصه آنچه را که در اين دو سه صفحهاي که خوانده شد دوستان ملاحظه فرمودند بعد از حمد و ثناي الهي و بعد از اظهار خضوع در پيشگاه رسول مکرم اسلام و اهل بيت آن حضرت، ميفرمايند که من چون ديدم تطابقي بين براهين عقلي و آراء نقلي وجود دارد اين خيلي مسئله است ببينيد اينها کد است که جناب صدر المتألهين «لما رأيت التطابق بين البراهين العقليه و الآراء النقلية و صادفت التوافق بين القوانين الحکمية و الأصول الدينيه» اين مطلب اينجوري است.

بنابراين آنچه را که در نگرشهاي الهياتي ايشان مطرح است اين است که براهين عقلي را با آراء نقلي باهم ميآورند و چون تطابق و موافقت بين اين جريانهاي معرفتي را ملاحظه فرمودند از يکديگر کمک ميگيرند هيچ وقت از آراء نقلي صرف در مسير معرفتي استفاده نميکنند همانگونه که از براهين عقلي صرف هم استفاده نميکنند بلکه اينها را تأييداً و تصديقاً نسبت به يکديگر مورد مداقه قرار ميدهند. بعد از اينکه اين مطلب را مطرح کردند در بين علوم و معارف برترين و عاليترين نوع از معرفتها عبارت است از معرفت توحيدي و ايشان سعي کردند که «إن العلوم الكمالية و المعارف اليقينية، مختلفة الأنواع و الفنون؛ متكثرة الشعب و الشجون، إلى حد و غاية يعجز كل نفس إنساني سيما في تعلقها بهذه النشأة التعلقية عن استحصال جميعها» اين را مستحضريد که سعي جناب صدر المتألهين اين است که برترين علم را که علم توحيد هست از فضاي آکنده ما ماديها و تعلقات ما به عالم ماده جدا بکند و بحثها را در يک فضاي تجريدي مطرح بکند.

بعد ميفرمايد که براي اين کار ما نيازمنديم به شدت به معرفت نفس. نفس را تا پالايش نکنيم تا از آن سختيها و تعلقاتش جدا نکنيم طهارت نفس ايجاد نکنيم فهم اين مسائل واقعاً امکانپذير نيست اين حديث «من عرف نفسه فقد عرف ربه» که برخي از بزرگان اهل معرفت ميگويند که اين تعليق بر محال است چون معرفت نفس محال است معرفت رب هم محال است به اين صورت. حالا اين يک برداشتي است که دارند ميکنند ولي جناب صدر المتألهين اصرار دارند که همه حکما اين معنا را داشتند همه عرفا بحث معرفت نفس را مطرح کردند و ما براي اينکه به اينگونه از معارف دسترسي پيدا بکنيم چارهاي جز طهارت نفس نداريم.

حالا طهارت نفس و تهذيب نفس داراي مراتب و درجاتي است و آن درجه ابتدايياش اين است که خودمان را از تعلقات دنيايي حتماً بايد کم بکنيم. آنکه تعلق به دنيا دارد واقعاً اين معارف را ولو در حد علم حصولي نميفهمد. تعارف نداريم يک وقت است که ما انتظار يک شهود حقائق و معارف را داريم آن طهارت يک طهارت ويژه است. بله، نگرشهاي وحياني هم طهارت برتر ميخواهد که «يريد الله ليذهب عنکم الرجس اهل البيت و يطهرهم تطهيرا» و لکن ما اگر در مراحل مادون يا مراحل اوليه از معارف عقلي و علوم الهي هستيم اين لااقلش بايد از تعلقات حسد، تکبر، حرص، کينه و امثال ذلک همه اينها دخيل است معاذالله در فهم اين مسائل. تعارفي در اين نيست يعني اينجور نيست که اگر کسي کمترين کينهاي در دلش باشد «اللهم لا تجعل في قلوبنا غلا للذين امنوا» کينه، حسد، تکبر، عجب و خودپسندي، حرص و آز و طمع مگر ميگذارد آدم اين حرفها را بفهمد؟ اينها را مرتب متهمش ميکنيم او اينجوري گفته، اين را اينجوري گفته!

ببينيد الآن اين غذايي که هست ميفرمايد اين غذايي که آدم ميخورد همينطور که گوشت و پوست ميشود بخشي هم فکر ميشود. اين فکر گاهي وقتها در حد شبهه است اگر حرام باشد همين فکر تبديل به شبهه ميشود. ترديد نکنيم. شبهه دارد طرف، اين شبهه دارد بيچارهاش ميکند دارد منحرفش ميکند دارد ميبرد به سمت ديگر. اين چيست؟ همين غذايي که ميخورد همين فکر و نيتي که دارد همين حرص و آز و طمعي که دارد همين حقد و کينهاي که دارد همين تکبر و حسادتي که دارد اينها معاذالله مگر ميگذارد آدم چيزي بفهمد؟ ما تعارفي در کار نيست اينها هم در تيرگي است. اينها هم آلودگي است حالا آدم از اينها وقتي خودش را خالص کرد وقتي از اين مرحله گذشت ميرود وارد مرحله بعد ميشود.

عرفان حالا بعضي مستقيم وارد عرفان ميشوند معاذالله معاذالله، بازي است بازي. عرفان بعد از اخلاق است. همانطور که اخلاق بعد از فقه است. ما بايد احکام را اولاً بدانيم و عمل بکنيم به احکام. بعد اخلاقمان را تصحيح بکنيم، بعد وارد مباحث عرفاني بشويم. مگر ميشود اين؟ تا کسي مقيد به احکام نباشد مقيد به فقه و دستورات الهي نباشد و مقيد به خُلقيات حسن و منزه از خلقيات بد و سوء نباشد مگر ميتواند اينها را ببيند. اينها همه اين حکماء الآن خودشان هم ميفرمايند همه اين حکماء ميفرمايند که «وصية و خاتمة»، «خاتمة و وصية» وصيتي که دارد جناب شيخ الرئيس دارد جناب محي الدين دارد همهشان وصيت دارد. وصيتشان همين است که ايشان دارد ميکند. بعضيها در آخر کتاب، بعضيها در اول کتاب. پاک باشيد مواظب نفس باشيد نفستان را پاک کنيد اين معارف دستيافتني نيست اين معارف همينجوري نيست من توصيه ميکنم به کساني که ميخواهند اين معارف را بخوانند اينجوري باشند يک نفري مثل حکيم سهروردي که اصلاً اولش ميگويد که وارد نشو در اين مقوله، چون او در اشراقش حرکت ميکند. او با نگرشهاي اشراقي غير از اين نميبيند.

حالا اگر ما بگوييم که مثلاً علم حصولي، در علم حصولي در ساحت علم حصولي اينها مانعاند. اين تهذيب نفس در اين حد که خودمان را از اين امور خالص کنيم پاک بکنيم منزه بکنيم و بتوانيم تا يک حدي به معرفت نفس برسيم اين به عنوان يک امر لازم است. اي شده در نهاد خود عاجز ـ کي شناسي خداي را هرگز، تو که در علم خود زبون باشي (يعني در معرفت نفس خود) ـ عارف کردگار چون باشي.

بنابراين يکي از مطالبي که در اينجا ما خوانديم در جلسه قبل، و عبارتها را خوانديم اين مسئله مورد توجه است که بحث معرفت نفس مورد توجه است و هنوز هم بايد در باب معرفت نفس نکاتي را ملاحظه بفرماييد. «و في الحديث المروي عن سيد الأولياء» که آقا علي بن ابيطالب لقب شريفشان سيد الأولياء است کما اينکه سيد الأوصياء است. خيلي عجيب است همه اولياي الهي من الأولين و الآخرين يک سيد دارند مثل سيد الأوصياء. آقا علي بن ابيطالب(عليهما السلام) سيد يعني نوع برتر. سيد مثلاً ميگويند سيد الأحجار، سيد الأشجار، سيد الليالي، سيد الأيام، سيد الأعياد، سيد الکتب، سيد الکونين، همه اينها هست. هر جنسي آن جنس برترش آن نوع برترش آن را ميگويند سيد و خداي عالم هم با آن سيدها کار دارد آن نوع برتر را کار دارد.

«سيد الأولياء» آقا علي بن ابيطالب(عليهما السلام) که اين ايام ايام ماه رجب و ميلاد مسعود و خجسته آن امام عزيز هست فرمود: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» إيماء إلى هذا المعنى» يعني اين اشاره دارد به اين معنا «يعني: من لم يعرف نفسه لم يعرف ربه.

و قوله تعالى في ذكر الأشقياء البعداء عن رحمته ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ‌﴾ بمنزلة عكس نقيض لتلك القضية» اين را حاج آقا زياد فرمودند و ميفرمايند مرحوم علامه طباطبايي اينجور برداشت دارند و ريشه اين سخن در اينجا است. «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اين يک گزاره مستقيمي است ميخواهيم تبديلش کنيم به عکس نقيضش. «من لم يعرف ربه لم يعرف نفسه» اين همين آيه ميشود که «نسوا الله فأنساهم أنفسهم» نسوا الله يعني «من لم يعرف ربه». «لم يعرف نفسه فأنساهم انفسهم» اين آيه به منزله عکس نقيض «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است.

«و قوله تعالى في ذكر الأشقياء البعداء عن رحمته ﴿نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ‌﴾» اين آيه «بمنزلة عكس نقيض لتلك القضية إذ تعليقه جل و تعالى نسيان النفس بنسيان ربها تنبيه للمستبصر الزكي على تعلق تذكره بتذكرها و معرفته بمعرفتها» ترجمه نکنيم.

«و قيل» همچنان در اين فضا هستيم معرفت نفس زمينه براي معرفت رب است و طهارت نفس هم زمينه طهارت معرفت به رب خواهد بود. يک معرفتي شايسته. «و قيل:» اينجوري گفته شده است «كان» اين حديث «مكتوبا على بعض الهياكل المشيدة» بعضي از هيکلها مشيد و مستحکم از اين هيکلهاي جسماني لوحي و سنگي روي آنها نوشته شده بود که چه؟ «في قديم الزمان ما نزل كتاب من السماء إلا و فيه «يا إنسان اعرف نفسك تعرف ربك»؛ يعني هيچ لوحي از الواح آسماني نبوده يا هيچ هيکل مشيدي نبوده مگر اينکه بر آن نوشته شده بود «يا انسان اعرف نفسک تعرف ربک»؛ اگر ميخواهي خدايت را بشناسي خودت را بشناس.

«و قريب من هذا ما نقله الشيخ الرئيس في بعض رسائله:» که ايشان اينجور فرموده است «من أن الأوائل كانوا مكلفين بالخوض في معرفة النفس لوحي هبط عليهم ببعض الهياكل» که يک لوحي بر آنها نازل شده بود بر بعضي از هياکل که در آن نوشته شده بود «يقول: يا إنسان اعرف نفسك تعرف ربك».

«و في الحكمة العتيقة» يک حکمت باستاني. حکمت عتيق يعني کهن و باستاني اينطور آمده بود که «من عرف ذاته تأله» آن کسي که خودش را بشناسد تأله و الوهيت براي او مورد معرفت است. تأله يعني چه؟ «أي صار عالما ربانيا فانيا عن ذاته مستغرقا في شهود جمال الأول و جلاله» اول. «و بالجملة في معرفة النفس تيسر الظفر بالمقصود» اگر کسي معرفت نفس بيابد براي او از ظُفر و فتح و ظَفر براي رسيدن به مقصود فراهم ميشود. «تيسر الظفر بالمقصود و» تيسر «الوصول إلى المعبود و الارتقاء من هبوط الأشباح إلى شرف الأرواح و الصعود من حضيض السافلين إلى أوج العالين و معاينة جمال الأحدي و الفوز بالشهود السرمدي ﴿قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها﴾.

تقريباً بيش از يک صفحه جناب صدر المتألهين در باب فضيلت معرفت نفس بيان کردند در صفحه 6 اينجا اينجوري آمده «و إن افضل علوم الطبيعية معرفة النفس الإنسانية» اگر ما بخواهيم علوم طبيعي را بررسي کنيم برترين در زماني که نفس را جناب صدر المتألهين در طبيعيات ببيند وگرنه خاطر شريف شما باشد ما شايد در جمع دوستان هم مطرح کرديم که مرحوم صدر المتألهين بحث نفس را در الهيات آوردند نه در طبيعيات. حالا اگر فرضاً در طبيعيات بحث نفس مطرح باشد برترين علمي که در طبيعيات يا برترين مسئلهاي که در طبيعيات مطرح است بحث معرفت است. بيش از يک صفحه و چند سطر در باب معرفت نفس، اهميت آن، و اينکه مناسبت بين معرفت نفس و معرفت رب را بيان فرمودند و مسئله عکس نقيض را هم بيان کردند که اگر کسي معرفت نفس پيدا نکند معرفت رب هم نخواهد يافت. «نسوا الله فأنساهم انفسهم».

براساس اين ميفرمايند «فرأيت أن يشتمل كتابي هذا على فنين كريمين هما أصلا علمين كبيرين و ثمرتاهما و غايتاهما» ميفرمايد براساس اين امر من ديدم که يک کتابي بنويسم خدا غريق رحمتش کند اين قلم چه قلم کريمي بود؟ چه قلم خستگيناپذيري بود؟ چقدر کتاب ايشان نوشته. گاهي وقتها ما ميگوييم مثلاً الآن اين کتاب را خوانديم. در مقاطع مختلف با رويکردهاي مختلف، آموزشي پژوهشي، عميق و گسترده گذرا و سطحي. همه اين خيلي کار عظيمي است. خيلي کار عظيمي است واقعاً. آدم يک کتاب دو تا کتاب مينويسد خسته ميشود در يک زمينه. خستگيناپذير کتاب نوشته واقعاً. اصلاً نميشود گفت يک انسان عادي بوده. حالا به لحاظ مسائل فکري يک بحثي است به لحاظ مسائل روحي چقدر بلندروح بود! خدا غريق رحمتش کند.

«فرأيت أن يشتمل كتابي هذا على فنين كريمين» دو تا فن کريم. به چه ميگويند کريم؟ آنکه از موقعيت وجودي برتري برخوردار باشد يا ارزشمندتر باشد ميگويند کريم. «هما» اين دو تا بحث «أصلا علمين» يعني مبدأ و معاد «علمين كبيرين و ثمرتاهما و غايتاهما» هم عظيم است. آن دو تا چيست؟ «أعني: فن الربوبيات المفارقات المسمى بأثولوجيا» اينها چقدر به ارسطو ارادت داشتند! خود جناب شيخ الرئيس ظاهراً در مغالطات منطقشان ميگويند که من به ارسطو ارادت دارم هيچ کتابي نيامده به دست من حالا اين را آقايان حتماً ملاحظه بفرماييد بارها حاج آقا هم در نوشتههايشان دارند هيچ کتابي نيامده که من آن را برخورد علمي نکنم و داغونش نکنم. اما اين کتاب را هر کاري کردم نتوانستم يکي اضافه بکنم يا کم بکنم و لذا من به ارسطو ارادت دارم. ميگويد هر کس که آمد الآن شما نگاه کنيد مسائل عقلي سخت است فکر نکنيد ميافتيد و فلان. هر کس آمد گفت دشوار است ولي ايشان گفت که من يک کفشي ميسازم براي فکر که شما با اين کفش در مسير تکفر حرکت کنيد و مصون بمانيد «لتصحيح الأفکار» خدا غريق رحمتش کند.

اثولوجيا يعني معرفة الرب «من العلم الكلي و الفلسفة و علم النفس من الطبيعيات فإنهما» يعني اين دو تا فن «من المقاصد التي هي أساس العلم و العرفان» يعني علم حصولي و علم حضوري. «و المطالب الذي يضر الجهل بهما في المعاد للإنسان» که اگر اينها خوانده نشود قطعاً به معاد انساني مخل است و ضرر ميرساند. «كما يشهد به جميع الأمم الفاضلة السابقة» اين معنا را نه تنها من گفتهام بلکه عمده امم فاضله سابقه هم بر اين امر شهادت ميدهد «کما يشهد به جميع الأمم الفاضلة السابقة و اللاحقة إلى هذا الزمان» تا اکنوني که ما هستيم همه دارند شهادت ميدهند که اين دو تا فن چقدر ضرورد دارد. از يک طرف شهادت جميع امم، از طرفي هم برهان عقلي داريم «و يحكم به العقول الزكية و النفوس الخيرة من أولي الدراية و العرفان» درايه يعني اهل تفکر و انديشه، حکيمان و اهل معرفت و عارفان.

«ثم ليعلم إخواني المؤمنين و رفقائي المجاهدين؛ أني قد حرمت على نفسي» اين همان مطلبي است که عرض کرديم در وصيت و خاتمه وجود دارد در نوع کتابهاي بزرگان هست. شما اشارات جناب شيخ الرئيس را هم که ببينيد در پايانش يک وصيت و خاتمه دارد. ميگويد من در اينجا دارم توصيه ميکنم آنکه اهلش نيست خودش را زحمت نياندازد. «اني قد حرمت» من حرام ميکنم بر نفس خودم «مناولة هذا الكتاب إلا» يعني اين کتاب را به دست کسي بدهم «إلا لمن جبلت سريرته من غير تكلف على الإنصاف و» من غير «تجنب بحسب الفطرة من غير مشقة عن الجور و الاعتساف» آقا خودتان را پاک کنيد! آقا خودتان را منزه کنيد! آقا اهل بيدادگري نباشيد! اهل داد و عدل باشيد! اهل خوبي باشيد! اهل خير باشيد! و خودتان را تمرين بدهيد به اين مسائل. لغزشهاي زباني بياني و ساير لغزشها را در حقيقت حفظ کنيد خودتان را. واي واي واي که چقدر امروزه ما گرفتاريم همه ما گرفتاريم.

«إلا لمن جبلت سريرته من غير تکلف علي الإنصاف و تجنب بحسب الفطرة من غير مشقة عن الجور و الاعتساف» ببينيد جالب اين است که خوبي از شما جاري و ساري باشد. نه اينکه به زحمت بعضيها به زحمت گناه نميکنند. بعضيها به راحتي گناه نميکنند. به جايي برسيد که به راحتي خودتان را از جور و اعتساف دور کنيد. «من خلص الإخوان» يعني من اين کتاب را براي اين دسته از برادران قرار ميدهم «من خلص الإخوان و صفوة الأحباء و الخلان» دوستان و أخلا «بشرط أن لا يبذل مقاصده للطبائع العنودة العسوفة» اين همت بلند خودتان را هدر ندهيد اينها را به امور پست دنياي نسپاريد تبديل نکنيد مقاصد بلند را به طبايع عنود و عسوف «و لا يبوح بمطالبه للمدارك الوهمانية المئوفة» عقلتان را به وحيتان تنزل ندهيد «لا يجعل علومکم جهلا و يقينکم شکا» اين بيان علي بن ابيطالب در نهج البلاغه است. «و لا يبوح بمطالبه للمدارک الوهمانية المئوفة» حالا بايد ريشه مئوفه را هم ببينيم. «و تقدسها عن الجلود الميتة التي كفرت بأنعم الله» مواظب باشيد اينها را از افرادي که روحشان مرده است و به أنعم الهي کافر هستند به آنها نسپاريد «و لا يستودعها» اين امانت را و اين ودعيه را نسپاريد «إلا للأنفس الحية» مگر در حضور جانهاي پاک و پاکيزه و زنده. اين زنده در مقابل آن مرده است مرده يعني معاذالله به کفر و به الحاد. حالا کفر اعم از کفر اعتقادي است يا کفر عملي است آن کسي که بالاخره ميگويند چطور اگر کسي نماز نخواند کافر است، يعني کفر عملي دارد. آن کسي که واقعاً اهل عناد باشد اهل تکبر و اينها باشد يک نوع کفر است. به آنها نسپاريد نفوس حيه باشد «كما قرره و أوصى به الحكماء الكبار» اين يک سنتي است که حکماي کبار داشتند عرفا و حکما که اينجور عمل ميکردند که اينها را به اهلش واگذار کنيد به هر کسي ندهيد. «أولي الأيدي و الأبصار».

«فإن هذه المباحث و نظائرها غامضة دقيقة المسلك لا يقف على حقيقتها، إلا واحد بعد واحد من أكابر العرفاء، و لا يهتدي إلى كنهها إلا وارد بعد وارد؛ من أماجد الحكماء كما قال الرئيس(رضوان الله عليه) «جل جناب الحق عن أن يكون شريعة لكل وارد أو يطلع عليه إلا واحد بعد واحد» چه حکيم باشد چه عارف باشد بايد يکي به يکي. اين قدر اين عبارت مرحوم شيخ شيرين است که همه ميخواهند از اين عبارت استفاده کنند چند جا جناب صدر المتألهين اين عبارت را دارد بکار ميبرد. خيلي اين عبارت، عبارت شيرين و ممتازي است.

«و قال المعلم الأول:» جناب ارسطو «من أراد أن يشرع في علومنا» آن کسي که بخواهد در علوم ما آغاز کند «فليتحدث لنفسه فطرة أخرى» حتماً براي نفس خودش يک فطرت ثانوي بايد ايجاد بکند. چون فطرت اوليه يک فطرت محدود است مقيد است و به امور ديگر هم تا حدي درآميخته ثاست «معناه:» معناي اين سخني که جناب ارسطو ميگويد اين است که «أن العلوم الإلهية مماثلة للعقول القدسية» اين فطرت بايد به يک فطرت ثانوي تبديل بشود که قدسي بشود همانطوري که ظاهراً جناب کميل از آقا علي بن ابيطالب(عليهما السلام) سؤال ميکنند که شما نفس را براي ما تعريف کنيد، حضرت ميفرمايند که کدام نفس را؟ سؤال ميکند که مگر ما چند تا نفس داريم؟ حضرت نفوس متعددي را بيان ميکنند و آن نفس آخري را نفس قدسي معرفي ميکنند. اگر نفس قدسي پيدا نشود، اين علوم قدسي هم با آنها مقارنتي نخواهد داشت.

«أن العلوم الإلهية مماثلة للعقول القدسية» چرا؟ استدلالش: «لاتحاد العاقل و المعقول» معقول ما مگر قدسي نيست؟ مگر ميشود امر معقول ما قدسي باشد و عاقل غير قدسي باشد؟ اين شدني نيست. «لاتحاد العاقل و المعقول و إدراكها يحتاج إلى لطف شديد و تجرد تام و هو الفطرة الثانية» ما به لطف، لطف يعني لطافت وجودي. «إن الله هو اللطيف الخبير» يعني لطافت وجودي. ما به لطف جديد نياز داريم يعني بايد آن نفس در مرحله اوّلي خودش از آن حالت آميختگي با طبيعت بيايد بيرون «و نفس و ما سواها فألهمهها فجورها و تقواها» اين بايد فجور کنار برود. تا فجور کنار نرود و فطرت ثانوي شکل نگيرد اين تحقق پيدا نميکند.

«و أذهان الخلق من أول الفطرة غير ملطفة» لطيف نيستند. اذهان افراد در اول خلقت لطيف نيستند «و لا مرتاضة» نه لطيفاند نه رياضتکشيده و تمرينديدهاند. «بل جاسية» جاسيه يعني «كثيفة» يعني سنگيناند جرمانياند «فلا يمكنها إدراك المعقولات المحضة كما «هي هي»» ما آنچه که الآن ميگويند که کلي يعني يک مفهومي که شامل همه افراد خودش باشد. اين را ميگويند ما چون دستمان به آن کلي سعي نميرسد از دور ميبينيم از آن کلي سعي يک عکسي ميگيريم ميشود کلي مفهومي. اينطور است در کلي مفهومي اين است. ميگويند رؤيت «عن بُعد» است. اينجا هم ميگويد که اگر ميخواهي اينها را ببيني بايد اين کاره باشي. «کما «هي هي»» بخواهيد ببيني نميشود. «و هو المسمى بالفطرة الأولى و لهذا أولياء الحكمة و أبناء الحقيقة ارتاضوا بالرياضات الملطفة و عالجوا أنفسهم بالمعالجات المصححة حتى تيسر لهم الخوض في بحر المعارف الإلهية و التعمق في الحقائق الربوبية و ملاحظة المبدإ الأعلى على نحو ما يستطيع المخلوق أن يلاحظ خالقه».

رد شويم چون دوستان هم وقتشان گذشته نشود اين را بخوانيم «و ليس أن الحكماء الإلهيين» حالا ميفرمايد ما که داريم ميگوييم به هر کسي ندهيد اينها نه اينکه ظنت و بخل بورزند نه! اگر کسي عالمي شده فرزانهاي شده به اهلش حتماً بايد بدهد. «و أما السائل فلاتنهر» اگر کسي واقعاً از حکمت سؤال کرد و سائل بود او را ردّش نکن. «و ليس أن الحکماء الإلهيين حيث ستروا هذه العلوم و أمروا بالكتم عنها كان‌ ذلك منهم ضنة و بخلا، كلا» مبادا اگر کسي از اهل حکمت سؤال کرد ديگري ظنت و بخل بورزد بلکه بايد بيان کند. «فإنهم لتقدسهم و ترفع شأنهم عن الاتصاف برداءة الأخلاق و خباثة الملكات يتحاشون عن ذلك» حکما تحاشي دارند از اينکه ظنت و بخل بورزند «و إن الذين خلصت نفوسهم بصفائها عن هذه المقبرة الظلماء و حصلت لهم ملكة خلع الأبدان و الارتقاء إلى ملكوت السماء؛ كيف منعوا المستحق عن حقه» مگر ميشود يک حکيمي که به اين درجه از لطافت وجودي رسيده است منع کنند مستحق را از حقش «و دفعوا السائل عن مستحقه» سائل را از آنچه استحقاق دارد «بل لما رأوا» بلکه اين حکما وقتي ديدند «عقول أكثر الخلق ضعيفة جاسية مئوفة يلحقها عند ملاحظة المعاني الإلهية ما يلحق عيون الخفافيش إذا نظرت إلى نور الشمس منعوا عن إيداع العلوم صدورهم الغير الزكية و إلقائه على عقولهم الغير القوية إلا لمن يستن بسنن الحكماء و يتخلق بأخلاق الأصفياء من رفض اللذات الحسية و ترك المألوفات الطبيعية، لأن من لم تصف نفسه من الكدورات البدنية و لم يرتض عقله بالرياضات العلمية و العملية فلا سبيل له إلى السعادات الأبدية و لا سلوك له في المناهج الإلهية».

اينها روشن است خيلي معطل نشويم. اينها همهاش توصيهها حکيمانه عارفانه و دلسوزانهاي است که دارند ميفرمايند که نه از اين طرف انسانهاي نالايق شأن اين دارند که به حکمت برسند و نه از آن طرف حکماء، افراد لايق و مستحق را ممنوع ميکنند از فهم اين مسائل. «و اعلم أن من استفتح عين عقله من رقدة الغفلات و سنة التقليدات يهتدي بالتعمق في مباحث هذا الكتاب» بله، آن کسي که چشم عقلش را از خواب غفلت باز بکند و سنت تقليد را به تعمق در مباحث اين کتاب برگرداند، «عند تميز القشر عن اللباب إلى طريق الرشاد و منزل السداد و الصواب و يرى لطائف أفكار لا يكاد يوجد في مطاوي الكتب الكبار و دقائق أستار لم يشر إليها حكماء الأعصار».

«و هذا القدر الذي سيقرع سمعك من الحكم البحثية و الكشفية» آن مقداري که الآن ميخواهد به گوشت بخورد يعني بحثهايي که ما از اين به بعد در پيش داريم «و هذا القدر الذي سيقرع سمعک من الحکم البحثية و الکشفية، إذا أحكمته سهل السبيل عليك إلى ما بعده من البسط و التحقيق و البحث و التدقيق» من آن را محکم کردن و آسان کردم راه فراگيري و بسط و تحقيق را و بحث و تدقيق را «لأني أوردت فيه» در اين کتاب من وارد کردم «مخ ما حصلته من الأقدمين» آن خلاصه و لُب آنچه را که اقدمين به آن رسيدهاند «و ورثته من نتائج أفكارهم» اينها را به ارث گذاشتم ازنتايج افکارهم «المبراة» که اينها را «عن الشبه و الشكوك و بينت فيه لب ما أخذته من الرؤساء المعلمين من ثمرة أفكارهم الحاصلة بالسير و السلوك مع ما ألهمت به» آنچه را که آنها تلاش کردند واقعاً همينطور است. آنچه که آنها تلاش کردند همه را آوردم و آنچه را که «مع ما ألهمت به و تحدست إلهاما» يعني به من هم الهام شده و حدس و گمان نظري يافتم «إلهاما و تأييدا من الله و ملكوته مجتنبا حائدا عن طريقة المجادلين و المتفلسفين» اين حرفهاي ما منزه است حرفهاي فلاسفه متفلسف نيست حرفهاي بيهودهاي که بعضيها گترهاي ميگويند نيست. نه! «مجنّبا حائدا عن طريقة المجاهدين» آنهايي که تلاش ميکنند ولي متفلسفاند محروماند «المحرومين عن الوراثة النبوية و الشريعة المحمدية «صلى الله عليه و آله على الصادع بها و آله ألف الصلوات و التحية» مائلا عن مذهب الظاهريين» اينها اصلاً با مذهب ظاهرين زاويه دارد حرفها ما. حرفهاي ما با آنها يکي نيست. در کنار هم نيست. «مائلا عن مذهب الظاهريين الذين يخدمون ظاهر الألفاظ و المباني» بحثهايي که امروز مطرح است ميگويند علم و شبه علم، شبه فلسفه، شبه عرفان ايشان ميفرمايد ما ضمن اينکه سعي کرديم از لب و مخ و مغذاي اين حرفها «ما حصل» آنچه را که آن بزرگواران تحصيل کردهاند بياوريم و آنچه را که به الهام الهي هم به ما رسيده است ما بياوريم سعي کرديم که اينها را از آنچه که ديگران که متفلسفاند و ملحدند بيان است زاويه بدهيم و جدا کنيم.

«الذين يخدمون ظاهر الألفاظ و المباني و قد حرمهم الله تعالى بواطن المعاني» و خداي عالم هم اين دسته از افراد را بواطن معاني را محروم کرده. اينها به بواطن نرسيدند، ممکن است به ظاهر رسيده باشند اما به بواطن نرسيدهاند. «فها» از اين به بعد «أنا إذا أفيض في المقصود مستمدا من واجب الوجود» بنده وارد مقصودم ميشوم يعني اين کتاب را ميخواهم بنويسم «مستمدا من واجب الوجود و واهب الخير و صانع الجود متوكلا في جميع الأبواب على الحي المعبود «لا حول إلا حوله و لا قوة إلا قوته» و ﴿إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ‌﴾».

«و السلام عليکم و رحمة الله و برکاته»