خارج اصول- جلسه41

02 03 2015 4662636 شناسه:

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطاهرين

بحث در امر ثالث از امور سيزده گانه اي که در مقدمه کفايه مرحوم آخوند ذکر فرموده بودند، است. بعد از اينکه بحث وضع را تمام فرمودند و احکامش را بيان نمودند به بحث حقيقت و مجاز پرداخته اند و نسبت بين حقيقت و مجاز و يا به نوعي قلمرو مجاز را دارند بيان مي کنند. خوب مناسب ديده شد که قبل از اينکه ما به مجاز بپردازيم، به حقيقت بپردازيم که مثلاً حقيقت در وضع چيست و چه اصولي را براي اينکه حقيقت شکل بگيرد ما نياز داريم. عرض شد که اگر واضعي لفظي را انتخاب کرد. يک معنايي را هم براي آن لفظ ديد و اين لفظ را براي آن معنا لحاظ کرد و قرار داد، اين حقيقت است. البته حقيقت در عالم اعتبار نه در عالم تکوين. اين واضع مثلاً لفظ اسد را براي حيوان مفترس وضع کرده است. اين ارکان بايد وجود داشته باشد. حالا يا واضع تعييني است يا تعيني است ولي لفظي است، معنايي است و اين مواجه بين لفظ و معنا هم توسط يک جرياني به نام شخص واضع يا گروهي که وضع مي کنند اين قرار مي گيرد. اين مي شود حقيقت در لغت. در لغت حقيقت اين است که لفظي در مقابل معنايي با اين ويژگيهايي که بيان شده است وضع بشود. مثلاً الآن ما کلمه اسد را براي معناي اسد وضع مي کنيم الآن وقتي ما لفظ اسد را مي شنويم يک نوع شيريني ممکن است در ذائقه ما خودش را نشان بدهد. يک حلواتي، يک نمادي از شيريني در ذهن و در زبان بيايد. اما قبل از اينکه واضع اين را وضع بکند که چيزي نبود. لفظ اسد مثل صدها و هزارها لفظ ديگر مهمل بود. بي معنا بود و مستعمل نبود و طبعاً آثار وجودي نداشت. به عنوان اينکه حقيقت باشد نبود. پس اين مدار حقيقت است در لغت گرچه خود لغت و وضع و همه اينها در عالم اعتبار هستند حقيقت در باب لغت اين است که ملاحظه فرموديد. اما اگر اين حقيقت با اين ويژگيهايي که بيان شد مورد توجه نباشد و يک لفظي را انسان به جاي آن معنايي که در حقيقت لحاظ شده است قرار بدهد و بخواهد آن معنايي که براي آن لفظ حقيقي ديده شده است را در مورد ديگر استفاده کند و استعمال کند. مثلاً همين لفظ اسد را که واضع در معناي حيوان مفترس ديده است همين را مي خواهد در معناي رجل شجاع به کار ببرد. اين چون در حقيقت به وضع واضع نبوده و اين محاضات بين وضع و معنا اتفاق نيفتاده و واضع چنين کاري را انجام نداده، شخص بر اساس حالا ذوق خودش ، علاقه خودش يا هر چيز ديگري که است قرار داده است ، اين مي شود مجاز. ديروز هم عرض شد که ما استعمال را بايد اين گونه معرفي کنيم. استعمال يا صحيح است يا غلط. استعمال صحيح يا حقيقت است يا مجاز که مجاز در آن بخش صحيح از استعمال است. و الا استعمال غلط که اصلاً جايي براي حقيقت و مجاز ندارد. خوب ما داريم بررسي مي کنيم که اين مجازي که مي خواهد در عالم لغت اتفاق بيفتد چه معياري دارد؟  چه ملاکي دارد؟ ما با چه ملاکي مي توانيم مجاز داشته باشيم؟ معيار حقيقت همان وضع است که واضع مي آيد و لفظي را در مقابل معنايي قرار مي دهد. اين معيار حقيقت است. اما در عالم مجاز چه معياري ما داريم؟ مي فرمايند که دو معيار مي شود برايش برشمرد. دو وجه دارد بلکه دو قول دارد. يک معيار وضع است که برخي معتقدند چون فرمودند وجهان بل قولان. معيار ديگر هم طبع است که همان ذوق سليم به اين فتوا بدهد که مي شود يک معناي ديگري را در جاي معناي حقيقي قرار داد اين کفايت مي کند. گرچه حقيقت نيست ولي مجاز است. روزي را چانه زني کرديم و اين را گفتيم يک مقدار به همين راحتي نگذريم از اين مسئله و نگوييم که به هر حال آن طور که محقق مرحوم آخوند فرمودند که معيار براي مجاز طبع است نياييم بگوييم که حالا ذوق سليم اينجا نقش آفرين است. تمام نقش با ذوق سليم است. اگر طبع سليم انساني رجل شجاع را در اسد به کار برده است اين مجاز است. لازم نيست که يک واضعي بيايد وضع بکند لفظ اسد را براي رجل شجاع. اين يک مقدار ما مي خواهيم روي آن تکيه کنيم. حالا ببينيم در نهايت به کجا مي رسيم. آيا واقعاً اين تکيه پايگاهي دارد؟ اين معياري که داريم مطرح مي کنيم مي توانيم وجه ثالثي براي اين دو سه مسئله براي اين دو قولي که مطرح شد در کنارش ذکر کنيم يا نه. يا لااقل دايره اش را تضييق کنيم. اينقدر باز نباشد که بگوييم طبع سليم هر چه تشخيص داد، اگر طبع سليم و ذوق سليم تشخيص داد يک معنايي در جاي حقيقت بخواهد بنشيند اين مجاز است اين ديگر بابش آن قدر وسيع و واسع نباشد که هر معنايي را بتوانيم قرار دهيم. حتي مثلاً فرض بکنيم که در رجل جوان هم بخواهيم اسد را استعمال بکنيم. بگوييم که رأيت اسداً و مراد ما يک مرد ترسو باشد. يا اينکه يک مردي که از شجاعت آن چناني برخوردار نيست. يا به يک قاضي که اصلاً معلوم نيست عادل است يا نيست بگوييم که زيد عدل. يعني در اين حد او را پيش ببريم که بالاخره معيار اين، اين است که ذوق سليم آن را همراهي بکند. يک سلسله مسائلي اينجا مطرح است که اجازه بدهيد با هر مقداري که قابل طرح است و امکان طرح دارد عرض کنيم و البته اختصاصي به اينجا ندارد و بسياري از جاها اين بحث به کار مي رود. خوب تا قبل از جريان نظر جريان سکاکي در مسئله، خيلي فضا، فضاي به اصطلاح خط کشي شده و اتوکشي شده اي بود. ما يک حقيقت داشتيم و يک مجاز. هر جا که واضع وضع کرده بود، مي گفتند حقيقت است . اگر نه مي گفتند مجاز است. و مجاز هم واقعاً مجاز بود. نه اينکه بيايند بگويند اين الان مجاز نه مجاز نيست. الآن مثلاً جناب سکاکي با اين نظري که مطرح کرده اند مي گويند استعمال لفظ اسد در رجل شجاع ديگر مجاز نيست. حقيقت لغوي است. حقيقت است. تا قبل از اين نظريه بالاخره اين طور معروف بود که بالاخره استعمال لفظ اسد در رجل شجاع اين مجاز است. براي اينکه واضع وضعي نکرده است. اشکال ندارد ملاک مجاز هم طبع باشد. اشکال ندارد. ديگر کسي ادعا نکرده بود که آنچه را که به عنوان رجل شجاع از اسد ما مي فهميم حتي حقيقت لغوي است. ايشان ادعاي سنگيني داشته که از آن به بعد حرفهاي نويي مطرح شد. وقتي که به اصطلاح مجاز سکاکي آمد اصلاً گفتند در نجف يک تحولي بود از نظر اتفاق علمي. يک اتفاق علمي بود. براي اينکه تا الآن مي گفتند استعمال لفظ اسد در رجل شجاع مجاز است از نظر لغت، مجاز لغوي است. ايشان گفت نه خير حقيقت لغوي است. براي خودشان دليلي ذکر مي کنند که دليلش را بعداً اشاره مي کنيم. ببينيم که اين دليل تا چه حدي دليل است که بالاخره اين طور مورد استقبال قرار گرفته و نوع بزرگان هم پذيرفتند گرچه مسير ديگري را بعضي از بزرگان طي کرده اند و اين را هم باز نپذيرفتند.

فرمايش جناب سکاکي اين است که ما در مجاز يک کاوشي ايشان کرد، يک تحقيقي کرد که در چه چيزي در مجاز دارد اتفاق مي افتد که به اصطلاح ما مي توانيم و اجازه داريم که مثلاً اسد را در رجل شجاع به کار ببريم. اولاً اين را هم بايد عرض کنيم که مجاز خوب با حقيقت بر اساس علاقه است. چون علاقه اي بين دو امر وجود دارد اين مجاز شکل مي گيرد. و الا اگر علاقه نبود که اصلاً مجاز نبود و غلط بود. يا علاقه اي بين دو معنا وجود دارد يا  وجود ندارد. اگر علاقه وجود نداشت که خوب استعمال آن لفظ در آن معنا مي شود غلط. مثلاً اگر بين جبن و شجاعت هيچ علاقه اي نيست ما اسد را در بحث يک رجل جوان بخواهيم به کار ببريم خوب معلوم است که غلط است ديگر. چون بين اين معنايي که حقيقي است و آن معنايي که مجازي است يک نوع علقه و رابطه معنايي وجود داشته باشد. حالا اين علقه بر اساس آنچه که در مطول و امثال آن است بيست و چهار علاقه ذکر شده است. که يکي از آنها علاقه مشابهت است. علاقه کل و جزء است. علاقه سبب و مسبب است. علاقه عرض کنم که به اعتبار مايعتي است، به اعتبار ماکان است، مايکون است، قول است و بسياري از علاقات ديگري که ثبت شده است در کتابهاي تفصيلي. فقط به يک نوع از علاقه که علاقه مشابهت است مي گويند استعاره. استعاره به آن علاقه مشابهتي است که بين يک معنايي با معناي ديگري وجود دارد. و الا سائر علاقات که علاقه کل و جزء باشد يا علاقه عرض کنم که سبب و مسبب باشد يا علاقه به اعتبار ماکان باشد، مايکون باشد، علاقه به اعتبار مضاف و مضاف اليه باشد و امثال ذلک که خوب ملاحظه مي فرماييد اينها را ديگر مي گويند مجاز مرسل. اما فقط علاقه اي که بين دو معنا از نظر مشابهت باشد به آن مي گويند استعاره. جناب عرض کنم که سکاکي در مجاز استعاره، يعني مجازي که علاقه اش ، علاقه مشابهت است يک همچنين ادعايي کرده است. يک همچنين نظري داده است. چه گفته است؟ گفته است که در مجاز استعاره ما حقيقت لغوي داريم. حقيقت داريم نه مجاز. البته تصرف عقلي داريم، يک مجاز عقلي داريم. يک فعل و انفعالات عقلي داريم. اما به لحاظ لغوي ما در حقيقت مجاز نداريم. يعني چه؟ يعني اگر لفظ اسد در رجل شجاع به کار مي رود اين مجاز نيست بلکه حقيقت لغوي است. خوب اگر وقتي سؤال بشود که چطور شما مي گوييد حقيقت است پس اين فرق ، فرق اينکه ما اسد را در حيوان مفترس به کار ببريم يا اينکه در رجل شجاع به کار ببريم هيچ فرقي ندارد؟ مي گويد نه. الا اينکه يک تصرف عقلي ما بايد انجام بدهيم و اين را به عنوان يک فرد ادعايي بدانيم. اين را مستحضر هستيد در اصول هم ملاحظه فرموديد. اما يک توضيحي بدهيم چون مي خواهيم که راجعش بررسي کنيم و نقد بخواهيم داشته باشيم بايد کاملاً جوانب اين مسئله روشن باشد. ايشان چه مي فرمايند در مجاز ادعايي؟ در به اصطلاح استعاره. مي فرمايند که حالا ما به دليل ايشان کار نداريم. فعلاً به ادعايشان توجه بکنيم بعد ببينيم چه دليلي ايشان دارند ذکر مي کنند. ادعايشان اين است که ما وقتي لفظ اسد را در رجل شجاع داريم به کار مي بريم اين به کار بردن و اين استعمال يک ويژگي را همراه خودش دارد که اين ويژگي باعث مي شود که ما در حقيقت بتوانيم اين را به عنوان حتي حقيقت بدانيم. اين ويژگي همان چيزي است که به عنوان دليل از ايشان ياد مي کند. اما مي فرمايند که ما در مثل استعمال لفظ اسد در رجل شجاع اول مي آييم و رجل شجاع را به عنوان يک فرد ادعايي، يک فرد ادعايي قرار مي دهيم براي لفظ اسد و مي گوييم همان طور که لفظ اسد يک فرد حقيقي دارد به نام حيوان مفترس يک فرد مدعايي دارد به عنوان رجل شجاع.از همان زماني که واضع وضع کرده است لفظ اسد را، در حقيقت دو تا فرد برايش قائل شده است. يک فرد حقيقي که همان حيوان مفترس است. يک فرد ادعايي که ما ادعا مي کنيم اين رجل شجاع فرد آن عنوان اسد است. وقتي فرد همان باشد گويا اينکه در حقيقت از همان اول واضع اين لفظ اسد را براي اين دو قرار داده ديگه طبعاً مجاز نخواهد بود مي شود حقيقت لغوي. مجاز لغوي ديگر نخواهد بود. از نظر لغت هم مي شود حقيقت. ما اينجا کاري که کرديم اين است که يک تصرف معنايي کرديم، يک توسعه معنايي بخشيديم و اينکه گفته شده است لفظ اسد براي حيوان مفترس به کار رفته است ما اين حيوان مفترس را به عنوان يک فرد از اسد معرفي مي کنيم و فرد ديگرش را راجع شجاع مي دانيم. پس بنابراين اين توسعي که عقل دارد ايجاد مي کند زمينه مي شود براي اينکه حقيقت، يعني لغت مجازي نباشد و حقيقي باشد.

اما ما سؤال مي کنيم که شما به چه دليلي اين کار را مي کنيد؟ چرا رجل شجاع را به عنوان فرد ادعايي قرار مي دهيد؟ دليلش اينجا واضح مي شود. بيانش اينجا دقيقاً است. چون ايشان مي فرمايد که ما يک فرد حقيقي براي لفظ اسد داريم که حيوان مفترس است و يک فرد ادعايي داريم که اين فرد همان رجل شجاع است. مي فرمايند که حالا يک شعري را دقيقاً ذکر مي کنند و آن شعر در حقيقت شاهدي است براي اينکه اين معنا در ان ادعاي يک فرد ادعايي به عنوان يکي از افرادي که تحت مجموعه آن لغت است دارد قرار مي گيرد. مي فرمايد که آن شاعر عرب وقتي داشت تشبيه مي کرد گفت اين معشوقه من وقتي در مقابل خورشيد ايستاد يک سايه اي بر من افتاد و من تعجب مي کنم که چگونه خورشيدي در مقابل خورشيدي قرار مي گيرد و در عين حال سايه مي افکند. شمس تذللني. اين خورشيدي است که دارد سايه مي افکند. خوب اين تعجب خودش منشأ اين مي شود که ما بايد يک فرد ادعايي داشته باشيم. اين الآن اين شاعر آمده لفظ شمس را براي اين معشوقه اين آقا قرار داده است. شمس تذللوني، يعني اين جاريه، اين معشوقه، يک شمسي است که بر من سايه افکنده است. خوب بعد تعجب مي کند. مي گويد که مگر مي شود شمس سايه بيفکند؟ مي گويد اين تعجب کي مي تواند معنا داشته باشد؟ کي مي تواند درست باشد؟آيا اصل تعجب، تعجب است يا نيست؟ بله مي گويند تعجب دارد. مي گوييم مگر مي شود شمس سايه بيندازد؟ شمس نور مي اندازد؟ شمس اشراق دارد. شمس که سايه ندارد که. اگر چيزي حاجب شد مي تواند سايه بيندازد ولي شمس که سايه ندارد که شمس اشراق دارد. چطور مي شود شمس تذللني. شمس روي من سايه بيفکند. اين مي شود که اگر اين توجه دارد نشان اين است که ما از اين مي فهميم که حتماً يک شمس حقيقي داريم به نام خورشيد. يک شمس ادعايي داريم که همين معشوقه است و همين کنيزي است که اين آقا به اصطلاح به عنوان معشوقه خودش دارد. آمده اين معشوقه را به عنوان فرد ادعايي اصل شمس قرار داده است و چون اين فرد ادعايي شمس شده است، به مثابه مصداق شمس است و طبعاً همان گونه که استعمال لفظ شمس در خود خورشيد استعمال حقيقي است و به اصطلاح حقيقت لغوي است، استعمال لفظ شمس در اين معشوقه هم حقيقت لغوي است. اما البته ادعايي، يعني بر اساس ادعايي که در اينجا وجود دارد. خوب اين را مي خواهيم نه اينکه حالا نقد بکنيم. يک مقدار بازش بکنيم. ببينيم که آيا اين همان طور که ايشان فرمودند اينگونه است؟ ايشان در حقيقت مي گويند که اگر تعجب بخواهد معنا داشته باشد اين امکان ندارد مگر اينکه ما اين کنيز را يا اين معشوقه را اول به عنوان فرد ادعايي لفظ شمس معرفي بکنيم و حقيقتاً لفظ شمس را بر او اطلاق بکنيم بعد بتوانيم تعجب بکنيم. و الا اگر خود شمس باشد، لفظ شمس باشد. اما معناي شمس نباشد. حقيقت شمس نباشد. خوب جاي تعجب ندارد که. کي ما تعجب مي کنيم؟ وقتي که حقيقت داشته باشد. شمس مگر مي شود سايه بيفکند؟ نه. شمس که سايه نمي اندازد. اگر ما لفظ شمس را در اينجا بياوريم و در عين حال هيچ معنايي از شمس اينجا وجود نداشته باشد، فقط لفظ باشد که اينجا به کار گرفته شده است اين جاي تعجب ندارد. با اينکه اين حقيقت شمس نيست. اين فردي از شمس نيست که به اصطلاح سايه نداشته باشد. اين سايه دارد. آن وقتي اين کنيز سايه ندارد که فردي از افراد الشمس باشد. چون شمس سايه ندارد، اين کنيز، اين معشوقه هم چون فردي از افراد شمس مي شود سايه ندارد. به هر حال ايشان مي گويد که اين لفظ بي روح نيست. وقتي کسي به معشوقه خودش شمس اطلاق مي کند يا مثلاً به يک رجل شجاعي اسد اطلاق مي کند اين لفظ اسد فقط اين لفظ که نيست، روح دارد. معنا دارد و اين معنا باعث مي شود که اگر اين معنا همراه باشد طبعاً ما ملتزم بايد بشويم به لوازم همان فرد حقيقي. خوب اين دليلي است که حالا شواهد ديگري هم هست ولي در همين ساحت است. حتي مسئله آيه اي که در ارتباط با حضرت يوسف است که ﴿ما هذا بشر الا ملك كريم﴾ اين بشر نيست. اين ملک است. خوب حضرت يوسف واقعاً ملک است؟ فرشته است يعني؟ اينجا مجاز به کار رفته است؟ اگر خداي عالم در قرآن يوسف را به عنوان فرشته و ملک معرفي کرده ، البته به نقل از آنها، آنها يوسف را فرشته ديده اند. خوب آيا اطلاق لفظ ملک بر يوسف مجاز است؟ مجاز لغوي است يا حقيقت لغوي است؟ ايشان مي فرمايد که بر اساس اين معياري که جناب سکاکي دارد مي دهد ما بايد بگوييم که اين معناي ملک گرچه واضع وضع کرده است بر فرشته يعني يک موجود مجردي که هيچ قواشي انساني ندارد، مادي ندارد و منزه است و عاري است از همه جلوه هاي مادي و پاک و منزه است  امثال ذلک، اما اگر يک شخصيتي که حقيقتاً فرشته نيست مجرد نيست اما عرض کنم که ويژگيهاي فرشته را دارد، پاک است، طاهر است، زيبايي دارد، جمال دارد  و امثال ذلک. از به اصطلاح پلشتي و آلودگي در حقيقت منزه است. پاک است. يک چنين فردي را ما در حقيقت ادعا به نام ملک مي شناسيم به عنوان يک فرد ادعايي، نه فرد حقيقي. فرد حقيقي همان ملکي است و فرشته است وضعيتش مشخص است. اما در ارتباط با يوسف چون ويژگيها و خصايص فرشته ها را دارد و مشابهت فرشته در او به تمام رسيده است ما مي آييم اول يوسفي که بشر است را به عنوان فرد ادعايي ملک معرفي مي کنيم بعد مي گوييم اگر در قرآن آمده است، اين ملک حقيقت لغوي است نه مجاز باشد. اين بر اساس مشهور مي شود مجاز، ولي از نظر سکاکي و امثال ايشان و همفکران ايشان مي شود حقيقت لغوي. چرا حقيقت لغوي؟ براي اينکه مي گويند ملک دو فرد دارد. يک فرشته اي که مجرد است و مادي نيست و کاملاً از صحنه طبيعت بيرون است. يک انساني که به خوي فرشته اي آمده است و فرشته شوي ار جهد بکني، ملک به اصطلاح ادعايي است. طبعاً اطلاق لفظ ملک بر او مي شود حقيقت. فلذا مي گويند حقيقت لغوي است و فرد ادعايي عرض کنم که آن لفظ.

خوب اين يک تحقيقي است که از جناب سکاکي آمده است و تا حد زيادي هم مورد قبول بزرگان و اعلام واقع شده است. گرچه نقدهايي را بر آن دارند. عرض کرديم که ايشان را هم اين مسائل را هم فقط در استعاره دارند نه در ساير مجازاتي که با علائق ديگر است. مثل علاقه جزء و کل و امثال ذلک نيست. يک مقدار مي خواهم که روي اين فکر کنيم و تحمل کنيم که آيا واقعاً چه اتفاقي دارد مي افتد. آيا ما اين نيست که به مجاز تن در ندهيم و به حقيقت مجاز نرسيم و بخواهيم از مجاز بکاهيم و به حقيقت بيفزاييم؟ اصلاً مجاز چيست که ايشان دارد از آن فاصله مي گيرد و در حقيقت به سمت حقيقت گرايش مي دهد. چون ايشان مي گويند که اين مجاز حقيقي نيست، اين حقيقت لغوي است. يعني استعمال لفظ ملک در حضرت يوسف (علي نبينا و آله عليه السلام) اين عبارت است از حقيقت لغوي، نه اينکه مجاز لغوي اينجا باشد. البته يک مجاز عقلي يا ادعايي وجود دارد.

ما از مجاز چه ديديم که داريم تنزل پيدا مي کنيم. يا نه اصلاً مي گوييم ظرفيت مجاز اين نيست. چون اين نيست و مي خواهيم از مجاز بگريزيم به حقيقت پناه مي بريم و اين را در فضاي حقيقت مي خواهيم ببينيم. عرض کنم که مجاز ما يک مقداري چون صبغه مباحث عرفاني در اينجا کارساز است، کمک بگيريم. حالا من مي خواهم ذهن دوستان يک کمي معطوف به اين بشود که چگونه اين بحث قابل طرح است. آيا فرمايش جناب سکاکي که ما از مجاز به حقيقت نزديک بشويم اين درست است يا مجاز را هم تقويت بکنيم و بگوييم مجاز چيزي کم ندارد. الا اينکه بالعرض است. در معشوقها مي گويند که ما يک معشوق حقيقي داريم ، يک معشوق مجازي داريم و يک امري که به توهم و غلط معشوق شناخته مي شود. محبوب حقيقي، محبوب مجازي و محبوب غلط. مثلاً اگر دنيا مورد علاقه و محبت باشد، اين محبوب واهي است. محبوب باطل است. اين به غلط محبوب واقع شده است. چرا که يک امري که فاني است، گذراست و محل حرکت است، فسادپذير است، کون و فساد دارد، اين اصلاً قابليت حب و دوستي ندارد. لا أحب الآفلين. آن چيزي که افول مي کند و غروب مي کند و از بين مي رود هيچ وقت نمي تواند محبوب باشد. در باب ليلي و مجنون است که يک روزي ليلي تب کرد و بيمار شد و چهره اش يک مقدار چي شد، مجنون که او را در اين وضع ديد خوب ليلي به او گفت که برو چيزي را علاقه داشته باش که با يک تب اينجوري از بين نرود. زرد و زار نشود به اصطلاح و به دنبال يک محبوب حقيقي باش نه محبوب مجازي. خوب پس يک چيزي است که اصلاً شايستگي اينکه محبوب واقع بشود نيست. حيف اين حب، حيف اين ظرفيت حب و علاقه اي که خدا به بشر داده است و او را به سمت يک امر واهي و باطل و هيچ و پوچ ببرد. چون واقعاً از منظر حقيقت، دنيا هيچ است. خيال اندر خيال به اصطلاح آنانکه نگرش عرفاني دارند در اين بحث مي کنند. گذشته از اين امر واهي و باطل که هيچ چيزي نيست يک امر ديگري است که از او ما به وجه الله ياد مي کنيم. نور الله ياد مي کنيم. اينها معشوقه هاي مجازي اند. معشوقه هاي مجازي اند و عشق و محبت و علاقه نسبت به آنها معنا دارد. اينها مسيري اند و راهي هستند براي اينکه انسان به آن محبوب حقيقي برسد. به معشوق حقيقي برسد و نمادهاي محبت و عشق و علاقه و ارادت در اينها وجود دارد. ما در باب اهل بيت عليهم السلام اينگونه فکر مي کنيم. اهل بيت عليهم السلام با شکستن تعينشان که اسم علي و حسن و حسين (عليهم السلام) با اين شکستن در واقع هر چه که دارند چون مظهر اراده الهي‌اند. مظهر علم خدا هستند. مظهر قدرت خدا هستند. مظهر حب و بغض الهي هستند هيچ محبتي در دل آنها نيست جز محبت خدا. هيچ بغضي در دل آنها نيست جز بغضي که از ناحيه خدا در دل آنها وجود دارد و حب في الله و بغض في الله در ارتباط با آنها فقط معنا پيدا مي کند. چون آنها تهي از خود است و هر چه هستند خدايي هستند. خدا در آيه تطهير اول آنها را از خودشان تهي کرد. يذهب عنکم الرجس. رجس خوديت، رجس منيت، رجس تعين رها شده از بين رفته است. اينها رجس است از منظر نگرش عرفاني چون منيت ايجاد مي کند. من ايجاد مي شود و بالاتر از منيت هم که ديگر رجسي نيست. حجاب و تعين و تعلق و اينها ارجاس اوليه هستند. مي گويند آخرين چيزي که مخلصين رها مي کنند منيت است. خوب خيلي کار سنگيني است.

غلام همت آنم که زير چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است

خوب اينها در حقيقت تعين انساني ندارند. آن مقداري که به اصطلاح براي آنهاست همان چيزي که به عنوان اراده الله آمده اما اينها همه و همه در حقيقت مجاز است. يعني محل گذر و عبوري است که ما از آنجا به توحيد برسيم. شما ببينيد در تمامي اين زيارات آن واسطه العقد همه عبارات اتقرب الي الله بحبکم. من اطاعکم فقط اطاع الله. اين فقط يک تحقيق است اين طور نيست که ما يک محبتي داشته باشيم براي اينها. نه چون ما قدرت محبوب حقيقي را نداريم به آن محبوب مطلق نمي تواند براي ما ظاهر باشد. ضعف ماست. ما چون نمي توانيم با محبوب مطلق در تماس باشيم طبعاً محبوبهاي متعيني را در حقيقت خداي عالم قرار مي دهد. جلوه هاي مختلفي است که اينها مظاهر کليه حضرت حق هستند و مسير را. اگر ما مجاز را اينگونه بشناسيم با مجاز يک مقدار راه بياييم نه اينکه مجاز را فقط يک لفظي بدانيم. بگوييم اين مجاز يعني رجل شجاع که به اصطلاح به عنوان فردي از افراد اسد قرار مي گيرد فقط اسم اسد روي آن است. نه اسم اسد نيست. شايد همين مسائل در حقيقت ايشان را وادار مي کند. ولي ما بايد بدانيم که به هر حال حقيقت، حقيقت است و مجاز، مجاز. يک فرد ادعايي رو ببريم زير پوشش اين عنوان، بگوييم که اسد دو تا فرد دارد. فرد حقيقي و فرد ادعايي مجاز را در کنار حقيقت نشاندن کار سختي است واقعاً. مجاز مجاز است. حالا اينجاها اينجوري خيلي شايد ما دقت اينجوري نداشته باشيم ولي وقتي مي رود در فضاهاي عرفاني و اينها همين مجاز معاني عميق تري پيدا مي کند. به هر حال لفظ اسد وضع مي شود براي حيوان مفترس و اين حيوان مفترس تنها فرد حقيقي اين لفظ اسد است. ما اگر بخواهيم يک فرد ديري را ادعائاً کنار اسد بنشانيم و بگوييم استعمال لفظ اسد در رجل شجاع حقيقت لغوي است اين خيلي معانه مي خواهد. اين نياز به يک، بله اگر ما در دايره همين لغت و اينگونه از مسائل باشيم، شايد. اما نگرش عميق تر شايد به ما اجازه اين کار را ندهد. چون ما در فضاي مجاز يک جلوه اي از مجاز مي شناسيم يک تعريفي از مجاز داريم که آن را نبايد از دست بدهيم. آن موقعيت مجاز است. جايگاه مجاز است. يک غلط داريم. يک حقيقت داريم و يک مجاز. مجاز، مجاز است و کنار حقيقت نشاندن يا حقيقت را کنار مجاز نشاندن اين خيلي وجهي شايد نداشته باشد. از آن طرف هم بالاخره کار کار سختي است. اينکه مي گويند که آنها چون همه کمالات الهي را دارند بين آنها و مظاهرشان، بين خدا و مظاهرشان فاصله اي نيست الا من عبادک. اينها هم يک مقدار گول زننده است که بالاخره علم اينها پيامبر (صلوات الله عليه) راجع به اهل بيت، راجع به علي بن ابي طالب فرمود که اگر من راجع علي بن ابي طالب آنچه که هست بگويم، همان گونه که راجع حضرت عيسي او را معاذ الله خدا دانستند حضرت علي را هم خدا مي دانند. آن قدر در اينها کمالات وجود دارد، خداي عالم به اينها کمال داده که بالاخره به عنوان فرد ادعايي ممکن است بنشاند به حضرت علي چه مي‌گويند؟ تو را خدا بنامم يا خدا ندانم. همينطوري مي گويند. اين به همان ساحت دارد پيش مي رود. آن قدر کمالات علي بن ابي طالب بالاست، والاست. تازه اين کمالاتي که دنيا نشان داده است. ظرفيت دنيا مگر قدرت اين را دارد که کمالاتي را نشان بدهد؟ دنيا دون آن است که دست مي زنند و اشاره مي کنند از کوه يک شتر درمي آيد. عصا اژدها مي شود. خوب من مي خواستم يک توجهي بدهم که اين مجاز که جناب سکاک ادعا کرده است غلتيدن از يک مرحله اي به يک مرحله ديگر نيست؟

پرسش:...

ما قطع نظر کرديم و الا اينطور نيست که. ما قطع نظر کرديم و ملاحظه اين نسبت را نکرديم و گفتيم علي بن ابي طالب اين گونه است. مثل اينکه شعاعي که اينجا هست را خورشيد بدانيم. اين خورشيد نيست. حالا عرض کردم يک مقدار من خواستم ذهنيت داشته باشيد آقايان که آيا مجاز سکاکي تا چه حدي مي تواند جايگاه داشته باشد. حالا در فضاي لغت و امثال ذلک ممکن است که آدم بپذيرد اما يک مقدار که آدم بالاتر مي رود، مي بيند که جايگاه مجاز را ما از دست ندهيم. مجاز را بياوريم بگوييم که آقا اين آمده به عنوان فرد ادعايي کنار حقيقت نشسته است و به صورت صريح بگوييم ادعا بکنيم، بگوييم که لفظ اسد دو تا فرد دارد. يک حيوان مفترس، دو رجل شجاع. رجل شجاع را هم ما ادعا مي کنيم که کنار حقيقت بنشيند اشکال ندارد. وقتي اينطور شد وقتي گفتيم زيد اسد اين حقيقت لغوي است.خوب اين بها دادن به حقيقت است و مجاز را از جايگاه خودش در حقيقت درآوردن است و امثال ذلک.

خوب اين يک تلنگري است که در ذهن دوستان است. حالا ببينيم باز مي توانيم برگرديم و ببينم که چون مجاز جناب سکاکي از يک جهاتي مورد نقد امام و ديگران هم قرار گرفته است. و اين نقدها خيلي نقدهاي جدي هم نيست. فرمايش جناب سکاکي هم کم فرمايشي واقعاً نيست. مي گويند که اين تعجبي که آدم مي کند که شمس تذللني، خوب مي‌گويد که شاعر اطلاق کرده است لفظ شمس را بر معشوقه اش. خوب اگر اين لفظ فقط لفظ باشد بي معنا و بي ماهيت باشد خوب خيلي به اصطلاح تعجب نيست. اينکه ما تعجب مي کنيم که چگونه شمس سايه مي افکند؟ براي اين است که اين معشوقه فردي از افراد طبيعت شمس شده است. ما با اين عنوان که شمس به آن گفتيم، يا مثلاً اگر گفتيم که رجل شجاع در مقابل عرض کنم که يک نفر رجل شجاع در مقابل صد نفر ايستاد خوب تعجب مي کنيم براي اينکه اگر به اصطلاح ببخشيد اگر بگوييم رجل شجاع اين رجل شجاع در مقابل يک نفر هم نايستد. بعد تعجب بکنيم. خوب مي گويد تعجب هم دارد. چرا شما مي گوييد رجل شجاع و در عين حال در مقابل يک فرد نايستاده است؟ اگر گفتيد رجل شجاع بايد شجاعتش را همانند شير داشته باشد. پس بنابراين او هم شير است. حيوان مفترس است اما با فرد ادعايي که اينجا دارند.

پرسش:...

اتفاقاً مي خواهم بگويم که اينجور موارد نقض است . اگر واقعاً کسي آمد در اين حد اين را حرف زد و گفت اين چناني بايد ملتزم به لوازمش باشد. ما نبايد از مجاز فرو بکاهيم يعني بغلتيدم به سمت حقيقت يا به عکس.

پرسش:...

نه بالاخره فرد ادعايي، ملاحظه بفرماييد نشاندن يک فرد ادعايي کنار فرد حقيقي احکام حقيقت را هم مي آورد. تعارف ندارد. مگر اينکه بگوييم عالم اعتبار است. آنجا گفتيم نه، اينجا مي گوييم آره. نه اينطور واقعاً ، ايشان مي گويد که زيد اسد مجاز نيست، حقيقت است.

پرسش:...

اگر لوازم خودش را بخواهد بيارد براي اين است که طبيعت اسد دارد برايش اطلاق مي شود.

- يعني خودش هم مي داند که اين ادعايي است، واقعاً نيست.

خوب حالا اتفاقاً اين بزرگوار هم مي گويد که اين ثمره علمي ندارد. ولي ما بايد در حرف زدن واقعاً بايد به گونه اي باشيم که اين گونه از نقدها و نقضها بر ما وارد نشود واقعاً. بله اگر شما قائل هستيد به فرد ادعايي، فرد ادعايي در کنار فرد حقيقي است و طبيعت عنوان اسد هم برش شامل مي شود بايد ملتزم به لوازم باشيد.

پرسش:...

نه وضع عليحده ندارد. اگر وضع عليحده داشته باشد اصلاً مي شود حقيقت. وضع ديگر ندارد. همين که، در حقيقت عقل مي آيد اينجا تصرف مي کند و توسعه مي دهد. وضعي نداريم. اگر بيايد وضع داشته باشد که خوب طبعاً وضع است و مي شود حقيقت. نه واضع فقط لفظ اسد را براي حيوان مفترس وضع کرده است. ما آمديم چون ديديم که رجل شجاع ويژگي حيوان مفترس را دارد حقايقش آن يال و کوپال ملاک نيست که آن قدرت و شجاعت ملاک است. ما هم گفتيم حالا که اينطور است پس بياييم اين رجل شجاع را فرد از اين اسد بدانيم. لفظ اسد بدانيم و اين کنار حقيقت بشيند. وقتي نشست، گفتند زيد اسد، شجاع اين مجاز نخواهد بود. نه کاري به وضع نداريم، عليحده اي هم ندارد.لذا اينجا ايشان هم مي پذيرد مي فرمايد يک مجاز عقلي است. يعني اگر ما گذر کرديم و به اصطلاح مجازي بودي محل جوازي بود، محل جواز لغوي نيست. محل جواز عقلي است. عقل دارد تصرف مي کند و توسعه مي دهد معناي اسد را فرد برايش ايجاد مي کند. ولي عرض مي کنم که اگر يک شعري مثل شمس تذللني مي آيد دليل بر اين کار مي شود نقضها و نقدها را آدم بايد پاسخ بگويد.  نه واقعاً اين زيد اسد، اين بايد بگوييم مجاز است و احکام مجاز واقعاً است نه اينکه بگوييم حقيقت است. در رجل شجاع اگر اسد را به کار برديم نبايد بگوييم حقيقت است به عنوان فرد ادعايي و الا اگر فرمودند لازمه اش اين است که اکرم الاسد يا لاتکرم الاسد يا اقتل الاسد يا امثال ذلک مثلاً مي گويد اقتل الموذي قبل أن يوذي. خوب يک آدمي باشد که خيلي اذيت مي کند!!! يک بچه اي که خيلي اذيت مي کند بهش مي گويند موذي ديگر. اما اين ديگر نمي گويند که فرد ادّعايي هست.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

دانلود فایل صوتی