خارج اصول- جلسه43

09 03 2015 4662730 شناسه:

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطاهرين

بحث در امر سوم از امور سيزده گانه اي است که مرحوم محقق آخوند صاحب کفايه در مقدمه کتاب شريف کفايه مطرح فرمودند. و عنوان اين امر سوم استعمال لفظ در معناي مجازي است. ما در مقام تبيين و تفسير اين بخش عرض کرديم که مي خواهند قلمرو مجاز را مشخص کنند که تا چه حدي مجاز وسعت دارد و حوصله دارد و لفظ مي تواند در دايره مجاز قرار بگيرد. خوب بنابراين ما سه فضا داريم. يک فضاي حقيقت، يک فضاي مجاز و يک فضاي غلط. استعمال لفظ در معناي موضوع له مي شود حقيقت. استعمال لفظ در مناسب با موضوع له مي شود مجاز. استعمال لفظ نه در موضوع له نه در مناسب با موضوع له بلکه در غير مناسب در موضوع له مي شود غلط و لذا ما يک جر الماء داريم. يک جر الميزاب داريم. يک جر الحجر. جر الماء حقيقت است. جر الميزاب مجاز است. جر الحجر غلط است. جر الماء خوب اسناد عرض کنم که جريان به آب يک اسناد حقيقي است. حقيقتاً آب جريان دارد و همچنين اگر گفتيم جر الميزاب اسناد جريان به ميزان مجاز است براي اينکه به علاقه حال و محل ميزاب آب است، آب حال در ميزاب است. علاقه حال به محل مي توانيم به عنوان مجاز تلقي کنيم و اين اسناد را اسناد مجازي بدانيم. جر الحجر هم که غلط است براي اينکه حجر نه ذاتاً و نه با مناسبت جريان ندارد. همان گونه که در فضاي اسناد اين سه قسم را داريم. در فضاي استعمال هم اين سه قسم را داريم. اسناد همان طور که ملاحظه فرموديد بعدها هم شده که اين بحث را خواهيم داشت. در فضاي اسناد ما سه قسم داريم. اسناد حقيقي، يعني اسناد ما وضع له. اسناد مجازي و اسناد غلط. استعمال لفظ هم همينطور است. ما يک وقت لفظ اسد را به کار مي بريم در خود حيوان مفترض مي شود حقيقت يک لفظ اسد را به کار مي بريم در رجل شجاع مي شود مجاز. يک وقت لفظ اسد را به کار مي بريم در رجل جوان، مي شود غلط. پس استعمال و اسناد از اين حيث با هم برابرند. استعمال حقيقي، استعمال مجازي، استعمال غلط. اسناد حقيقي، اسناد مجازي و اسناد غلط اينها در يک طيف قابل بحث و بررسي است. خوب در باب، حالا بحث امر ثالث باب استعمال است نه بحث اسناد. باب استعمال است که يک لفظي را ما مي خواهيم استعمال کنيم در يک معنايي. مي فرمايند اگر آن معنا، معناي موضوع له باشد که خوب بحثاً صحيح است و بدون ترديد همه اين را مي پذيرند و مدار مدار حقيقت است. اگر ما لفظ اسد را به کار ببريم و مرادمان حيوان مفترس باشد خوب اينها بحثي ندارد. اما اگر اين لفظ اسد را به کار ببريم بر اساس علائقي که بين لفظ اسد با مشابهش وجود دارد. اينجا جاي بحث است که آيا اصلاً اين مجاز يعني چه و همچنين اينکه آيا تا کدام محدوده ما به اصطلاح مجازي اين استعمالات را خواهيم داشت. يک مجاز مشهوري داريم و يک مجاز سکاکي و همچنين مجازاتي که بعدها بزرگان از دانش اصول پذيرفته اند که اين مطالب چون گذشته است مرور کنيم و عبور کنيم و اين است که مجاز مشهور اين است که خوب هر جا که غير ما وضع له باشد مي شود مجاز. يعني استعمال لفظ اسد بر رجل شجاع مجاز است. اما جناب سکاکي يک ادعايي کرده و يک حرفي زده و يک سخني گفته تا حدي مورد قبول بزرگان از دانش اصول قرار گرفته و به از اين جهت دايره مجاز و تضييق کردند و دايره حقيقت و توسعه دادند چرا گفتند که بر اساس فرمايش جناب سکاکي ايشان ادعا کرده که اسد که در رجل شجاع به کار مي رود قبل از اينکه ما استعمال کنيم لفظ اسد را در رجل شجاع يک فرق ديگري که فرد ادعايي است براي حيوان مفترس براي اسد ايجاد مي کنيم ما مي گوييم اسد يک فرد حقيقي دارد به نام همين حيوان مفترس. يک فرد ادعايي دارد به نام رجل شجاع. اول ما آن را ادعا مي کنيم که رجل شجاع مندرج تحت عنوان اسد است ولو در حد ادعائي طبعاً از اين به بعد اگر لفظ اسد را در رجل شجاع به کار برديم ديگر مجاز نخواهد بود. چرا؟ چون فرد ادعائي همان طبيعت اسد خواهد بود. اين سخن در ذائقه اصوليين هم مناسب درآمد و از حسن استدلالي که ايشان داشتند و لذا فرمودند که اينها استعمال لفظ در آن جايي که استعاره باشد و استعاره يعني آن علاقه مجاز، علاقه مشابهت باشد در آنجا طبعاً مي شود حقيقت و نه مجاز. خوب همان طور که در جلسه قبل عرض کرديم از مجاز کاستند و بر حقيقت افزودند. آمدند گفتند که درست است که لفظ اسد در پيمان مفترس به کار رفته و در رجل شجاع به کار نرفته ولي ما رجل شجاع را به عنوان فرد ادعايي اسد اول تلقي مي کنيم بعد لفظ اسد را به کار مي بريم و از اين رهگذر ديگر لفظ اسد استعمالش در رجل شجاع مي شود حقيقت. اين سخن را جناب سکاکي در باب استعاره فرموده اند. در باب علاقه اي که بين مجاز و حقيقت به لحاظ مشابهت وجود دارد فرمودند اما برخي از بزرگان و اساتيد در فن اصول آمده اند اين را توسعه داده اند و فراگير کردند و در تمام علائقي که مجازات است. چون مستحضريد که بيست و چهار علاقه در بين مجاز و حقيقت است. علائقه سببيت و مسببيت، علاقه حال و محل، علاقه عول و ساير علاقاتي که در مطول ذکر شهد است آمدند گفتند هر جايي که به اصطلاح لفظي مناسبتي با موضوع دارد لازم نيست اين مناسبت لزوماً مشابهت باشد ولو سببيت و مسببيت باشد. ولو محل و حال باشد. ولو علاقه عول باشد. ولو علاقه ماکان و ما يکون باشد و امثال ذلک در تمام اين علاقات ما اول آن فرد مجازي را ادعا مي کنيم فردي از افراد حقيقي بعد لفظ را در او به کار مي بريم مي شود حقيقت. خوب اين را آقايان بزرگوار پذيرفتند . ولي عرضي که ما در آن جلسه داشتيم اين بود که ما همچنان بر مجاز و مشهوري اصرار داريم. لفظ در غير ماوضع له مي شود مجاز و غير ماوضع له چه علاقه مشابهت باشد چه علاقه مشابهت نباشد هر چه که باشد. به هر حال چون لفظ در آن معنا به کار رفته است، مجاز است ولي مجاز را داريم خوب معنا مي کنيم. مجاز را داريم خوب روشن مي کنيم. مجاز نه يعني اينکه يک چيز بي روحي که نسبت نداشته باشد ما اين را حتماً ببريم زير مجموعه حقيقت بعد بياييم. نه مجاز اصلاً مجاز است ديگر. يعني تابلوي آن حقيقت است گرچه از آن حقيقت برخوردار نيست. بالاخره الآن از آن صورتي که در آينه داريم بالاخره صورت زيد که هست. نمي توانيم بگوييم اگر ما به آن بگوييم زيد اين صورت را ما اول برديم تحت عنوان زيد بعد داريم لفظ زيد را بر آن اطلاق مي کنيم. چه دليلي دارد ما اين کار را بکنيم؟ ما يک حقيقت داريم به نام زيد. يک مجازي داريم به نام زيدي که در آينه وجود دارد. اين زيدي که در آينه وجود دارد مجاز است و غلط که نيست. سهمي از هستي دارد. به همان ميزاني که سهمي از هستي دارد به همان ميزان بايد به آن اعتبار بخشد. به آن جان بخشيد. به آن حکم خودش را داد. چرا چه ضرورتي دارد ما بياييم زيدي که در آينه است، بياييم بگوييم اين زيدي که در آينه است اين فرد ادعاي لفظ زيد است، لفظ زيد دو تا فرد دارد. يک فرد عيني خارجي، يک فرد ادعاي که فرد ادعايي هميني است که در آينه است. بر اساس اين ما بياييم لفظ زيد را بياييم بر زيد آيينه اي امر بکنيم و بگوييم اين حقيقت است. چه ضرورتي دارد؟ ما به مجاز محل مجاز بدهيم. محل و اعتبار و به اصطلاح به آن جايگاه ببخشيم. خوب با اين رويکرد همين سخن را هم در باب کليه مجازات داريم نه تنها فقط در مجاز استعاره و مشابهت که جناب سکاکي گفته است. بلکه در تمام مشابهت، حتي علائق ديگر هم. اتفاقاً در علاقه به اصطلاح مشابهت قضيه روشن تر است. اما در عين حال در تمام علاقاتي که بين مجاز و حقيقت وجود دارد ما سخنمان همين است. بگوييم که مجاز جايگاه خودش را دارد و بي خود او را به عنوان فرد ادعايي حقيقت ندانيم و لفظ حقيقت ، لفظ را بر او استعمال کنيم نه به عنوان حقيقت بلکه به عنوان مجاز. اين عصاره بحثي بود که تاکنون ما نسبت به اين مسئله داشتيم. خوب در پايان همين امر سوم مطرحي را آخوند دارند مطرح مي کنند که با عرض کنم که آنچه که در امر رابع دارد مطرح مي شود متفاوت است. آن هم در حقيقت توسعه بخشي به قلمرو مجاز است به معناي اينکه مجاز را مي خواهند ببرند در حوزه حقيقت، به اين معنا توسعه مي دهند. يعني چه؟ و الظاهر أن الصحه استعمال اللفظ في نوعه أو مثله من قبيله کما تحت الإشاره ألي تفصيله. اين يک عبارتي است که در پايان الامر الثالث بيان مي کنم. يعني چه؟

مي فرمايند که بحث در استعمال لفظ در غير ما وضع له اما مناسب با موضع له ديگر، مجاز يعني چه؟ مجاز يعني استعمال لفظ در غير ما وضع له اما مناسب با ما وضع له. مثل استعمال لفظ اسد در رجل شجاع. که رجل شجاع ما وضع له نيست نسبت به لفظ اسد اما مناسب با لفظ اسد است از جهت مشابهت و امثال ذلک. خيلي خوب. مي فرمايند که در موردي که الآن اشاره مي کنند اين هم از آن قبيل است. ما يک وقت لفظي را بيان مي کنيم و اراده شخص همان را مي کنيم. مثلاً وقتي مي گوييم ضرب زيد از همين کلمه ضرب شخص اين ضرب را اراده کرديم که همين لفظ خاص ضرب يعني فعل ماضي ضرب اين به فاعل اسناد دارد. خوب استعمال لفظ در شخصش خوب حقيقت است. هيچ بحث در آن نيست. وقتي گفتيم ضرب زيد. بعد اين ضرب زيد را در خصوص خود زيد و فعل زيد به کار برديم مي شود حقيقت. چون استعمال در ما وضع له است. ضرب يعني چه؟ يعني زد. اين لفظ زد براي چه به کار مي رود؟ براي يک فعلي که از فعل ضرب باشد و در گذشته انجام شده باشد. اين مي شود حقيقت. اگر مثلاً مي گوييم ضرب و اراده کنيم يضرب را اين مي شود. مجاز. چون ضرب در واقع فعل ماضي است. اما در خصوص اين قضيه اينکه درست کرديم که گفتيم ضرب زيد اين ضرب لفظ است، فعل است، فعل ماضي است، از ماده ضرب است يعني اين فعل در گذشته انجام شده است از زيد. اين مي شود حقيقت استعمال لفظ در ما وضع له . اما اگر ما بخواهيم همين ضرب را که يک فعل شخصي است به لحاظ ماضي آن هم مال زيد همين ضرب را مي خواهيم که در نوع ضرب استفاده مي کند. يا در صنف ضرب استفاده مي کنيم. يا در مثل ضرب استفاده بکنيم. آيا اين شدني هست يا نه؟ آيا اين حقيقت است يا مجاز؟ يک بار ديگه ملاحظه بفرماييد چون ما مي خواهيم مرز بين حقيقت و مجاز را بيان بکنيم. حقيقت تا کجاست و مجاز از کجا شروع مي شود. حقيقت همان طور که ملاحظه فرموديد اين است که اگر لفظ در معناي موضوع له آن به کار برود خوب در اين محدوده ديگر کاملاً حقيقت است و واضع در حقيقت آمده و اين لفظ را قرار داده و اين روشن ترين و به تعبيري بين الرشد است در فضاي استعمال که لفظ خاصي را واضع براي معناي خاصي به کار برده است و مستعمل هم همين لفظ را در همان معناي خاص به کار برده گفته ضرب زيد و مراد از اين ضرب زيد اين است که اين فعل ضرب در گذشته از آقاي زيد صادر شده است. کاملاً محدود و شفاف بفرماييد در ذهن خودتان، چون ما يک سلسله موارد داريم که اينها خيلي شبيه هم مي خواهند بشوند. مي خواهم که قلمرو حقيقت را گسترش بدهيم به زعم عده اي. يا قلمرو مجاز را گسترش بديم به نظر بعضي ديگر. بايد کاملاً اين مرضها نزديک هم است خيلي حجاب، حجاب خيلي باريکي است ما بايد در ذهنمان اين حجابها را واقعاً ايجاد بکنيم و کاملاً فرق بگذاريم. خوب پس استعمال لفظ در معنايي که موضوع له آن است اين استعمال، استعمال حقيقي است. در مثل ضرب زيد اين ضرب که از ماده ضرب است و با هيئت فعل ماضي است و از آقاي زيد به کار رفته است، آقاي زيد صادر شده است، اگر گفتيم ضرب زيد و از همچنين فعلي هم در گذشته از آقاي زيد صادر شده است اين مي شود حقيقت. کاملاً ببنديد از نظر ذهن بين لفظ و معنا ارتباط برقرار کنيد و اين ارتباط کاملاً به گونه اي باشد که در ذهن مرزبندي شده باشد. به اصطلاح داراي فايل خاصي که اين لفظ با آن معنا يک مناسبت وجودي پيدا کرده اند. مناسبت وجودي يعني در فضاي اعتبار ما آمديم لفظ زيد را براي اين شخص قرار داديم و لفظ ضرب را هم براي اين نوع از فعل که فعل ضرب است در گذشته قرار داديم. اين کاملاً مشخص است که حقيقت است. اين بين الرشد است.

اما مي فرمايند که آيا ما مي توانيم لفظ ضرب را به کار ببريم؟ لفظ ضرب؟ اما از آن جهت که اين لفظ مشخصاً ناظر به ضرب که به زيد است، نيست. بلکه ما اصلاً به اين هيئتش کار داريم. به اين هيئتي که به اصطلاح حتي به ماده اش هم کار نداريم. ضاد و راء و ب که هر سه کنار هم به صورت مفتوح ذکر مي شود: ضرب. آيا ما مي توانيم به رغم اينکه لفظ ضرب در يک موعدي حقيقت است که آن مشخص است و مي خواهيم کاملاً مرزش را مشخص بکنيم مي خواهيم به موارد ديگري که از موارد موضوع له نيست از مواردي است که شخص مي خواهد استعمال بکند ولي مناسبت دارد چرا چون از همين لفظ ضرب مي خواهد استفاده کند. در تمام اين اين احوالاتي که الان مي خواهيم بخوانيم چه در نوع به کار مي رود چه در صرف به کار مي رود چه در مثل به کار مي رود چه در شخص به کار مي رود همه لفظ ضرب است. لفظ ضرب است اما با چهار به تعبير رويکرد. با چهار جهت گيري خاص. ما مي توانيم لفظ ضرب را به کار بگيريم. با رويکردهاي مختلف. با جهت گيريهاي مختلف که اين جهت گيريهاي مختلف هم مناسبت دارند با آن جهت اصلي که موضوع له ما باشد. مي توانيم به کار ببريم؟ يعني استعمال کنيم لفظ ضرب را اما شخصش را اراده نکنيم، نوع ضرب را اراده کنيم. آيا مي توانيم استعمال بکنيم لفظ ضرب را و شخصش را اراده نکنيم، صنفش را اراده کنيم؟ آيا مي توانيم لفظ ضرب را به کار ببريم و اراده بکنيم مثل ضرب را يا نه؟ پس يک مورد مشخصاً حقيقت شده است که لفظ ضرب زيد در موعد خاصي به کار رفته است. اما تصري اش ، تعدي اش از مرز حقيقت و فراتر رفتن از مرز حقيقت به فضاي مجاز آيا اين شدني است يا نه؟ که حالا ما بايد بيشتر توضيح بدهيم که مراد از اينکه لفظي گفته بشود و اراده نو بشود يعني چه؟ لفظي گفته بشود و اراده صنف بشود يعني چه؟ لفظي گفته بشود و اراده مثل بشود يعني چه؟ که ما بايد الآن توضيحي راجع به جنس و نوع و صنف و فرد بدهيم و استعمال لفظ در اين چهار مرحله را هم مشخص بکنيم. اما ذهنيت آقايان فراموش نشود در اين خصوص که ما داريم راجع به قلمرو مجاز سخن مي گوييم. ما عرض کرديم که در بحث گذشته مجاز مشهوري را ما قائل هستيم نه مجاز سکاکي و نه مجازي که ديگران به عنوان به اصطلاح توسعه در مجاز پذيرفته اند که از اصوليين مرحوم امام مرحوم آقاي خويي و ديگران پذيرفته اند. آن مجازي که جناب سکاکي ادعا کرده است ما او را حقيقت نمي دانيم واقعاً. فرد ادعايي، ادعاست و حقيقت نيست و نمي تواند توسعه اي در فضاي حقيقت باشد و تضييع کند دايره مجاز را. در اين فضا مي خواهم که همچنين بحثي را مطرح کنيم. حالا ببينيم به کجا مي رسيم. اول خوب تصور کنيم بحث را و بعد ادعايي که دارد انجام مي شود و بعد نظر نهايي را ببينيم که چگونه است.

پرسش:...

خوب اين هم ايشان ادعا نمي کند که فرد حقيقي است، مي گويد فرد ادعايي است. خود همين فاصله بين حقيقت و مجاز را مي گذارد. اما در عين حال تضييق دايره مجاز است. براي اينکه اگر شما گفته ايد زيد اسد و اين اسد حيوان مفترس به کار رفته در زيد به کار برود مجاز نيست. چرا ؟ چون زيد فرد ادعايي اسد است. ما توضيح داديم که چنين ادعاي را ما نمي پذيريم. فرد ادعايي واقعاً نداريم. شما از حيثيت مجاز خرج نکنيد. مجاز يک حيثيتي دارد، اعتباري و جايگاهي دارد. بايد به مجاز  آن جايگاه حقيقي اش را داد. الآن فردي که به عنوان زيد در مقابل آينه ايستاده است آن تصويري که از زيد در آينه است، زيد است ولي زيد مجازي است نه زيد حقيقي. برويم ادعا بکنيم بگوييم زيدي که در آينه است فردي از افراد زيد است. زيد دو تا فرد دارد. يکي در خارج است و يکي در آينه است. چه کسي گفته است؟ نه اين بر اساس اينکه عکس و عاکس يک نوع مناسبتي با هم دارند، مشابهتي با هم دارند، آن علاقه مشابهت است و علاقه مشابهت يکي از علائق مجازي است و حقيقتاً مجاز است و نه حقيقت.

پرسش:...

نه. مجاز مشهوره دقيقاً در مقابل مجاز سکاکي است. لذا ما ادعايمان فراتر است حتي. چون ديگر بزرگواران آمدند و گفتند اين اختصاص به مجاز مشابهت که استعاره است ندارد. همه انحاء مجاز در حقيقت زير بار حقيقت مي روند، اما افرادي ادعا مي شوند که ما اين را کلاً نپذيرفتيم نه مجاز سکاکي و نه مجاز ديگران ولو به ادله مختلف باشند نمي شود براي اينکه ما مي خواهيم حيثيت مجاز را حفظ کنيم و در جايگاه خودش قرار بدهيم. مجاز، مجاز است. غلط که نيست. مجاز، مجاز است. بگيويم جر الميزاب. چون اينجا علاقه حال و محل است. اينجا سکاکي ادعا نکرده است. چون علاقه حال و محل در حقيقت فرد ادعايي درست مي کند بنابراين جر الميزاب هم مي شود حقيقت. خوب اين استعمال مي کنيم اگر حالا لفظ را اينجا که اسناد است البته آقايان فرق بين استعمال و اسناد را هم که ملاحظه فرموديد که عرض کرديم چگونه است. اما الآن بحثي ديگري که جناب مرحوم آخوند مطرح مي کنند اين است که و الظاهر أن الصحه إستعمال اللفظ في نوعه أو مثله من قبيله. ايشان دارند مي فرمايند که اگر کسي لفظي را به کار ببرد و مراد از آن شخص شخصش نباشد. چون شخص اگر باشد که مي شود موضوع له و حقيقت. ولي صنفش را بخواهد به کار ببرد. نوعش را بخواهد به کار ببرد، ايشان مي فرمايد که اينجا محوريتمان طبع است.آيا مي تواند به کار ببرد يا نه؟ مي گوييم بله مي تواند به کار ببرد. آيا نيازبه وضع واضع دارد؟ مي فرمايند نه. وضع واضع ندارد. طبع اينجا کافي است.  پس امر ثالث را با امر رابع کاملاً فضايش را جدا بکنيد. آن باري که آن مطلب که در حقيقت مرحوم آخوند در امر ثالث مي خواهند بگويند اين است که استعمال لفظ در غير ما وضع له اما مناسب با موضع له ملاکش چيست؟ ملاکش طبع است و نه وضع. آنچه که در امر ثالث مي گذرد اين است. آقايان کاملاً مرزها را جدا بکنيد. ذهن بايد يک کتابخانه اي باشد يا به تعبير امروزي ها يک مجموعه اي از فايلهايي باشد که اين فايلها را کنار هم بگذارد نه يک انبار به هم ريخته اي باشد که مجموعه مطالب کنار هم نباشد. مجموعه مطالب وقتي کنار هم بدون نظم و ترتيب و بدون طبقه بندي کنار هم بسته شود مشکلات عديده اي ايجاد مي کند. نباشد بهتر است از اينکه باشد. خيلي از آقاياني که متأسفانه حرفها و مسائلي دارند اين است که يک ذهني انبارگونه دارند که اين ذهن طبقه بندي شده نيست. سطربندي شده نيست. يک مطلبي را که مي خواهند بگويند به خاطر در کنار مطلب ديگر، خلط مسائل کلامي و فلسفي و اصولي و امثال ذلک به خاطر اين است که ذهن، ذهن منضبط نيست. ذهن هندسي نيست. خدا رحمت کند مرحوم شهيد درمونيه مي فرمايند و حاج آقا خيلي اصرار دارند که طلبه بايد يک مدتي رياضيات بخواند. چون ذهن رياضي نداشته باشد ذهن نمي تواند مهندسي بکند اين اطلاعات را. اين اطلاعات با چه رويکردي براي ذهن دارد فراهم مي شود. گاهي اوقات وقتي رويکردها مشخص نباشد اين دو مطلب کاملاً در مقابل هم قرار مي گيرند. اما اگر با يک رويکردهاي مستقلي باشد و ذهن متوجه اين جهت گيريها باشد کنار هم و مکمل هم قرار مي گيرند. اينکه مي گويند اگر حفظ مراتب نکند زنديقي، اين مراتب، مراتب علمي هم است. خيلي از آقايان و بزرگواران چون اين فضا را ندارند و با يک نگرش فقهي مي خواهند مسائل کلامي را بدانند يا بالعکس. خوب اين اشکال ايجاد مي کند. حتماً بايد اينها را در ذهن طبقه بندي کرد. البته اين ابزارهاي جديدي که آمده و به اصطلاح بحثهاي پاوروينت و امثال ذلک خيلي کمک مي کند که ذهن رياضي بشود و يک ذهن منطقي و منظم و هندسي شکل بگيرد. ولي خوب فضاي تجريد يک مقدار اين گونه بوده و در گذشته هم اين گونه بوده البته شخصيتهايي که حکيم جامعي بودند از علوم مختلف استفاده مي کردند و مثالهاي مختلفي را مي زدند. مثلاً مي گويند که مرحوم شيخ الرئيس چون يک عالم رياضيدان و منجمي بوده است در فلسفه هم که مي رفته مثالهايي که مي زده ، مثالهاي نجومي و هيئوي و امثال ذلک بوده است. خوب امر ثالث را کاملاً از امر رابع جدا بکنيم. گرچه مرحوم آخوند مي فرمايند که کما تحت اشارت إلي تفصيله اما به لحاظ نوع نگاهي که در امر سوم است و امر چهارم جدا مي شود. نگاه امر سوم چيست؟ نگاه در امر سوم اين است که ملاک استعمال مجازي آيا وضع است يا طبع؟ ملاک استعمال مجازي آيا وضع است يا طبع؟ چون اين ملاک استعمال حقيقي وضع است. يعني وقتي لفظي در يک معنايي به کار مي رود در حقيقت براي اين است که واضع آمده لفظي را در مقابل يک معنايي قرار داده است. ملاک استعمال حقيقي وضع است. آيا ملاک استعمال مجازي وضع است يا طبع؟ به تعبير ديگر ايشان اينطور مطرح مي کنند. از اينکه صحيح است شکي در آن نيست. لفظ در غير ماوضع له مناسب از اينکه به کار مي رود و استعمال مي شود شکي در آن نيست. اما آيا ملاک استعمال در غير ما وضع له مناسب آيا آنجا هم لزوماً بايد بر اساس وضع باشد يا طبع. آنجا مزاحم است. وضع اصلاً مزاحم است. آن که ملاک است طبع است که آنجا مايه تأمل است داشتيم که در آن بحثها گذشت. الآن هم تقريباً يک موردي را باز دارم ذکر مي کنم. هنوز ما در امر سوم هستيم يک موردي را اضافه مي کنم. و الظاهر أن الصحه الإستعمال النفس في نوعه أو مثله من قبيله. يعني چه؟ يعني همان گونه که استعمال لفظ در غير ماوضع له که مناسب است ملاکش فقط طبع است و نه وضع در آنجايي که ما يک لفظي را به کار ببريم و اراده نوع بکنيم. لفظي را به کار بکنيم و اراده صنف بکنيم. لفظي را به کار ببريم و اراده مثل بکنيم. در تمام اين سه مورد از باب طبع مورد قبول است. طبع مي پذيرد که ما بگوييم، درست است مي گوييم ضرب زيد اين يک معيار شخصي است، ضرب که ضرب زيد به کار رفته است يعني شخص ضرب. اما اگر بگوييم ضرب فعل ماض، مي توانيم بگوييم؟ بله مي توانيم بگوييم. اين استعمال نياز به وضع واضع دارد که آقاي واضع بيايد بگويد که آقا ضرب که براي زيد به کار رفته شده، ضرب زيد، ما بياييم واضع به اصطلاح بيايد بگويد ضرب فعل ماض يعني در مقابل اين کلمه ضرب يک معناي عامي را که نوع است به کار ببردکه مراد فعل ماست. آيا نياز به واضع داريم که واضع چنين وضعي را بکند يا نه طبع سليم و ذوق سليم مي پذيرد؟ وقتي بگويد ضرب زيد ولي اين ماده ضرب از آقاي زيد در گذشته انجام شده است و اينجا ضرب زيد مي فهماند ما بياييم همين لفظ ضرب را به صورت کلي نگاه کنيم به عنوان يک هيئت کلي و به کار ببريم در يک نوع، بگوييم ضرب فعل ماض. اولاً استعمالش آيا جايز است يا نيست، يک؟ اگر جايز است ملاک استعمال چيست، دو؟ زماني که استعمال جايز است شکي در آن نيست. چون استعمال اعم از حقيقت و مجاز است پس ما مي توانيم استعمال کنيم. مناسبت هم که دارد. تنها مي ماند که آيا واضع هم بايد براي اين يک وضع خاص بکند يا طبع سليم انساني کافي است در اينکه اين را خود استعمال کند. ايشان مي فرمايد که و الظاهر يعني خوب فتوايي است که فتواي اصولي در حقيقت، در باب فقه ظاهرش فتواي فقهي است اينجا مباحث، مباحث اصولي است. ظاهرش اين است که استعمال لفظ ضرب در نوعش يا در صنفش مثل ضرب عالم يک وقت مي گوييم ضرب فعل ماض. ضرب عالم، ضرب عادل، ضرب قاض مثلاً. خوب اينجا اصنافند ديگر. عالم، عادل، قاضي. بعد مي گوييم ضرب زيد، حالا ضرب عمرو، ضرب بکر. خوب پس مراجعه، البته بايد توضيح بدهيم که چه فرق است بين جنس، نوع، صنف و فرد که اين تعريفها تعريفهاي منطقي است. يک توضيح اجتمالي راجع به اينها بدهيم و بعد بگوييم که استعمال لفظ در اين گونه از موارد آيا چگونه است. پس ادعاي مرحوم آخوند در اين بحث روشن است و استدلالشان هم مشخص است. ادعا اين است که استعمال لفظ در معناي نوع، صنف و مثل، مثل شخص صحيح است و نيازي به وضع واضع ندارد و با طبع کفايت مي کند بعد هم مي فرمايند که دليل ما آن است که مردم حسن مي دانند. خوب مي دانند. ما اگر گفتيم ضرب فعل ماض هيچکس ايراد نمي گيرد. بلکه مي پسندد. اين پسنديدن و اين حسن بودن و اين حسن استعمال نشان مي دهد اين امکان دارد و نيازي به وضع واضع ندارد. خوب ما اين دو رد مي شويم. البته ما يک تأملي هم آن وقت داشتيم. وقتي که اين بحث مطرح بود يعني سه چهار جلسه قبل آنجا هم بيان کرديم و يک تأملي هم داشتيم. اينکه بيايم ما استعمال را، در فضاي حقيقت خوب مشخص است چون وضع واضع است، مشخص است. اما در غير موضع له مناسب بسپريم به طبع سليم و هر چه طبع سليم مناسب دانست خيلي هم نمي شود به آن بها داد و اين رو به عنوان مبنا قرار داد. براي اينکه طبع سليم گسترش پيدا مي کند و ماهيت حقيقت از دست آدم مي رود. گاهي اوقات يک چيزي مي شود که اصلاً منافرت هم دارد ولي بر اساس کثرت استعمال و امثال ذلک آمده اند مثلاً اين را به عنوان به اصطلاح مناسب تلقي کرده اند و نگاه مجازي به آن داشته اند. اين يک مقداري بايد تأمل بشود. همين طوري يک دفعه به صورت کلي بگوييم که طبع سليم مي پذيرد و در استعمال لفظ در غير معناي ما وضع له به اصطلاح همين که طبع سليم پذيرفته است، کافي است اين خيلي نمي تواند معيار باشد. في الجمله ما مي پذيريم اما بالجمله شايد نشود قبول کرد. گرچه ديگران بالجمله هم اظهار کرده اند که پذيرفته اند. خوب يک توضيحي راجع به اين چهار مورد بدهيم. شايد هم نخواهد آقايان الحمدلله مستحضر هستند. چون با يک پرده هاي ذهني از همديگر جدا مي شود، ما بيان بکنيم. چون مي گويند استعمال نفس در نوع در صنف در مثل. نوع وقتي که گفته مي شود ناظر به ذاتيات يک شيء است. وقتي که جنس گفته مي شود ناظر به ذاتي اعم است. هر موجودي يک موجود مرکب باشد اگر بسيط باشد که خوب جنس و فصلي نخواهد داشت. يک نوع بسيط است. مثل مقولات عشر اينها بسائط هستند و به اصطلاح جنس ما هوي ندارند. حالا ممکن است جنس مفهومي برايشان درست بکنيم. اما جنس ما هوي به عنوان اينکه ما يقال في جواب ماهو داشته باشند نيست. اگر يک شيئي مرکب از جنس و فصل بود خوب آن نوع مرکب است. اما اگر چيزي مرکب از جنس و فصل نبود فقط به تعبير جنس عالي بود. بسيط بود. بسائط بود. مقولات عشر بود. اين مقولات عشر که مرکب نيستند و الا اگر مي خواهند مرکب باشند بايد به بسائطشان توجه کرد. بسائط بسائط مي گوييد ديگر الي نامتناهي پيش خواهد رفت. بالاخره بايد به بسيط منتهي شود. و لذا در آن جايي که انواع ما بسائط هستند از دايره بحث بيرون است. اما آن جايي که انواع مرکب باشند آن بخش اعم و مشترک را به عنوان جنس مي دانند و آن بخش مختص را به عنوان فصل. جنس آن ماهيت مشترک است و لذا حيثيت ابهامي دارد. مشخص نيست، مثل حيوان. خوب حيوان چي؟ آيا حيوان ساهل, خائر, ناطق, لذا جنس تا به نوع تبديل نشود تحقق پيدا نخواهد کرد. يک امر ابهامي است. پس جنس اصلاً حيثيت قابل بحثي برايش نيست و اتفاقاً اگر ما جنس را بخواهيم بگوييم چون اجناس عاليه هيچ نوع مشابهتي با هم ندارند اينها مقولات عشر کاملاً از يکديگر جدا هستند، اصلاً نمي توانيم يکي را در ديگري به کار ببريم. چون حيثيت اشتراکي ندارند. مثلاً کم و کيف، خوب چه مناسبتي با همديگر دارند که ما با به کارگيري براي کم همان را هم بر کيف بگذاريم. مثلاً براي انسان و حيوان مي توانيم همچنين کاري بکنيم. چرا چون بالاخره بخش قابل توجهي از وجود انساني، حيوانيت است. به زيد مي گوييم حيوان. خوب بله مي توانيم احياناً بگوييم. چرا؟ چون بخش قابل توجهي از حيات زيد و حقيقت زيد را حيوانيت تشکيل مي دهد. اما اگر دو تا جنس عالي داشتيم به هيچ وجه نمي توانيم از يکي به ديگري تسري بکنيم. چرا؟ چون اجناس عاليه بسائط هستند و کاملاً از يکديگر مستقل هستند. به هيچ وجه نقطه اشتراک ندارند. اگر نقطه اشتراک داشتند که جنس عالي نمي شدند. پس هيچ نوع مشابهتي و مشارکتي وجود ندارد که ما بخواهيم در آنجا بحث مجاز را ارائه بکنيم. جنس کاملاً از دايره بحث بيرون است. مي رسيم به نوع. نوع چيست؟ نوع عبارت است از حد تام يک شيئي که مرکب است از جنس و فصلش. جنس قريب و فصل قريب رو که در حقيقت حد تام مي نامند اينها تشکيل دهنده حقيقت و يک نوع خاص هستند. خوب مي فرمايند که اجازه بدهيد که دو مورد ديگر که مثل و صنف است را معنا کنيم بعد برگرديم اگر وقت به اين بپردازيم. پس جنس معناي جنس آن شد. معناي نوع هم اين شد. و لذا در نوع ما يک حد مشترک داريم يک حد مختص. مثلاً بين حيوان و انسان و فرس اشتراکشان در حيوانيت است. افتراقشان و امتيازشان در فصل است به عنوان ساحل و ناطق از يکديگر اينها جدا هستند و نوع عبارت است از يک موجودي که مرکب است از جنس و فصل. خوب ويژگي نوع در اين است که کاملاً به آن ماهيت و ذات دارد اشاره مي کند. آن ماهيتي که تمام حقيقت يک نوع را دارد تحت پوشش قرار مي دهد. ماهيت دو تا ويژگي دارد. 1. اثباتي، 2. سلبي. اثباتي يعني ذاتيات را بيان مي کند آنکه در ذات نقش دارد. سلبي آنکه در ذات نقش ندارد بيرون مي داند. لذا الماهيه من حيث هي ليست الا هي لا موجوده لا معدوم لا واحده لاکثيرلاعله لا معلول لا بالقوه لا بالفعل لا خارجي لا داخلي. هيچکدام از خصائصي که يک موجودي بايد داشته باشد به لحاظ هويتي در ماهيت نقش ندارد. اين خيلي هم بحث مهمي است. اين چيزي که يک حکيم را دقيقاً مي رساند به اينکه بگويد مثلاً فرض وجود اصيل است تعمق در اين معناست که ما وقتي که ماهيتي که بررسي مي کنيم در متن ماهيت چيزي جز ذاتيات نهفته نيست که خود ذاتيات بيرون از غير خودشان هستند. وقتي گفتيم مثلاً انسان حيوان ناطق است، حيوانيت به عنوان جنس فصل مشترک. خوب خود حيوانيت چيه؟ الآن در فضاي ماهيت دارد شکل مي گيرد. خود حيوانيت چيست؟ حيوانيت يعني جوهر جسم عامل حساس متحرک بالاراده. جوهر چيست؟ جسم نامي چيست؟ در هر چه که عميق تر مي شويم و مي رويم در بطنش مي بينيم که در اينها هستي پيدا نمي کنيد. لذا مي گويند اين ليث را مقدم بداريد. و قدم سلباً علي الحيثيه، به قول حکيم سبزواري. اگر بگوييم الماهيه من حيث هي ليست موجود ليست معدومه اين خيلي کارساز نيست. چرا؟ چون شما وقتي مي گوييد الماهيه من حيث، بگوييد وجود ولو وجود ذهني بخشيد. نه. قبل از اينکه به آن من حيث هي به آن بنگريد مي گوييد الماهية ليست من حيث هي موجوده و قَدّماً سلباً علي الحيثيه. احسنت به لحاظ وجودي. يك وقت مي‌گوييم الماهية من حيث هي ليس ليس الا هي لا موجوده و لا معدومه. اين يک حرف متوسط است. يک وقت مي گويد الماهيه ليست من حيث هي موجود و لا معدومه با تقديم اين ليس او را حالي کرديد، او را بي روح کرديد. او را کاملاً در فضاي ماهيت برديد که هيچ بهره اي از وجود نبرده. اينکه عرض مي کنيم حيثيت سلبي در ماهيت خيلي قوي است به لحاظ اثباتي ماهيت همان ذاتيات خودش را دارد جنس و فصل نه واحد است نه. مثلاً انسان به لحاظ ماهيت نه واحد است نه کثير نه بالقوه است نه بالفعل نه حتي موجود است و نه معدوم. چرا ؟ چون ماهيت است. ماهيت وقتي نگاه مي کني چيزي جز همين ذوات در آن نيست. خوب اين دقتهاي فلسفي آدم را به اينجا مي برد که هستي را در حقيقت اصيل مي خواهد بداند. خوب اين حرفها را خوب خيلي ها مي شنوند. اما فرقي بين تقديم حيثيت بر ليست يا ليست بر حيثيت براي خيلي ها مشخص نيست. لذا حکيم سبزواري مي فرمايد و قدم سلباً علي الحيثيه. سلب را بر حيثيت مقدم بدار. يعني بگو که الماهيه ليست من حيث هي الا هي چون اگر ليست نگفتي و گفتي الماهيه من حيث هي تا همينجا به آن وجود بخشيديد. وقتي وجود بخشيديد، ديگر نمي توانيد بگوييد لا موجوده و لا معدومه خوب اين دقتي است که در آنجا به کار رفته است. مي فرمايند که جنس اين گونه است. نوع اين گونه است. صنف هم اين گونه است.

«و الحمد لله ربّ العالمين»

دانلود فایل صوتی