اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطاهرين
در ذيل الأمر الثالث از مقدمات کتاب شريف کفايه مرحوم آخوند عبارتي دارند که در باب توسعۀ به اصطلاح بحث حقيقت و مجاز دارد مطرح ميشود عبارت اين است که استعمال لفظ در شخص لفظ گر چه حقيقت است اما در نوعش و صنفش و مثلش و امثال ذلک اينها هم با ملاک طبع اين امکان پذير است که ما يک لفظي را به کار ببريم و در نوع يا صنف يا مثل آن لفظ به کار برده بشود فرق بين الأمر الثالث و الأمر الرابع بايد کاملاً مشخص بشود از نظر اينکه چه فرقي ميکند أمر ثالث با أمر رابع و با آن عاملي که باعث امتياز شده که مرحوم آخوند أمر رابع را از أمر ثالث امتياز بدهد چيست؟ يا به عبارت ديگر آن گوهري که در أمر ثالث وجود دارد و آن گوهر و آن جنس در أمر رابع وجود ندارد کدام هست و بالعکس در أمر ثالث تمام تلاش آخوند اين هست کهبفرمايد اگر لفظي در غير ماوضع له امّا مناسب با ما وضع له به کار رفت اين نيازي به وضع واضع ندارد بلکه طبع سليم و ذوق سليم اينجا تنها ملاک اين استعمال است. اين تمام گوهر مباحثي که در اين الأمرثالث وجود دارد به عبارت ديگر ما در امر ثالث ميتوانيم اينجوري حرف بزنيم که ملاک حقيقت و مجاز چيست؟ ملاک حقيقت وضع است و ملاک مجاز طبع است. هيچ نيازي به اينکه وضع واضعي مجدداً براي اين کار باشد نيست.
شاگرد: ؟؟؟(2:47)
استاد: بله؛ هر جايي که به معنايي که معنايي مناسب با موضوع له شکل گرفت ما براي اينکه آن لفظ را در آن معناي مناسب با موضوع له بخواهيم به کار ببريم تنها مِلاک ما ؛ ملاک طبع است؛ به عبارت ديگر ما يک ملاکي داريم براي حقيقت که وضع است؛ که واضع ميآيد لفظي را براي معنايي وضع ميکند و اين حقيقت است؛ اگرما خواستيم اين لفظ را در غير ماوضع له؛ البته با مناسبتي که با ماوضع له دارد بخواهيم وضع بکنيم نيازي به وضع واضع ندارد و طبع سليم در اينجا خودش کافي است. همين که ما استعمال را حَسن بدانيم؛ و لذا بعضي از بزرگان و دانشمندان علم اصول که بحث حقيقت و مجاز را در اين ذيل مطرح ميکنند و مجاز سکاکي و اينها اينجا جايش نيست. ميخواهم بگويم که فرق بين الأمر الثالث و الأمر الرابع چيست؟ شايد اصلاً حتي در امر رابع ما نخواهيم بپذيريم که طرح بحث از حقيقت و مجاز اينجا جا دارد يا ندارد ايشون دارند بيان ميکنند؛ ميفرمايند که صحّت استعمال لفظ «في ما يناسب ماوضع له ؛ هل هو بالوضع است أو طبع؟» تمام شد رفت؛ حالا اگر ما درمقام تعريف ما موضوع له و ما يناسب با موضوع له بحث حقيقت و مجاز را بخواهيم مطرح بکنيم يک بحث ديگر است؛ ولي آن که مرحوم آخوند در اين الأمر ثالث به دنبالش است دادن يک ملاک است که ملاک در وادي حقيقت چيست؟ ملاک در وادي غير حقيقت و مجازي که ... يا غير لفظي که در معنايي به کار برود که مناسب با موضوع له است آن چيست؟
سؤال شاگرد: ؟؟؟(4:58)ما يک عبارتي را؟؟؟ در يک معنايي به کار ميبريم که قبل از آن بلا شرط است؛ يعني ذهنيتي...
استاد: نسبت به آن نيست.
شاگرد: نسبت بهش نداردند؛ اين را ميآئيم در يک معنايي استفاده ميکنيم؛ در يک معنايي به کار رفته که ؟؟؟ معنا نداشت اما يک حالتي هست که ؟؟؟ لفظي را در يک معنايي به کار ميبريم معناي مجاز و اين جا ميافتد يعني در واقع شايد بشود گفت به لفظ تعيني ميرسد..
استاد: بله منقول است مثلاً... يا مرتجل است مثلاً...
شاگرد: مشهور ميشودکه اين لفظ در اين معنا به کار برده ميشود اينجا ما اگر دوباره بخواهيم معناي مجازي ديگري استفاده بکنيم به نظر ميرسدکه ديگر جايي نداشته باشد يعني حتّي اگر طبع هم به اين قضيه مايل باشد اين يک مقداري کار را مشکل ميکند ....
استاد: خب؛ ما در حقيقت توي همين فضا بايد ملاک و معيارهاي وضع و استعمال را خوب شفاف بکنيم؛ ايشون در حقيقتآمده اند فرموده اند که ملاک حقيقت وضع است و ملاک مجاز طبع است؛ هر جا که طبع سليم پذيرفت که لفظي در غير معناي موضوع له اما في ما يناسب له به کار برود اين ميشود مجاز و ما ملاکي را در فضاي مجاز جز طبع سليم نمي شناسيم به عبارت ديگر نيازي به وضع مجدد نيست؛ اما حالا شما ميفرمائيد که لفظي در يک معنايي به کار رفت و اين معنا بر اساس وضع واضع نبود؛ طبع سليم اين را تشخيص داد آن قدر به کار ...
شاگرد: جا افتاد...
استاد: جا افتاد بله؛ خب اين همچنان در فضاي مجاز هست؛ چرا؟ چون اگر ما تنها ملاک حقيقت را وضع بدانيم؛ اين وضع اتفاق نيفتاده است؛ نه تعييني و نه تعيني؛ اگر يک لفظي باشد که تا ا لآن اصلاً به کار نرفته؛ شما ميفرمائيد لفظ بکر است؛ خب آنکه ميشود حقيقت اصلاً؛ چون لفظ... شما آمده ايد لفظ بکر را در مقابل اين معنا قرار داده ايد؛ اين اصلاً مجاز نيست که ...
شاگرد: نه در واقع معناي حقيقي اش مشخص است؛ معناي مجازي اش را ما مدّ نظر داريم
استاد: خب؛؟؟ خب پس لفظ بکر نيست
شاگرد: نه ؛ به آن معنا نيست؛ در معناي مجازي اش؛ نسبت به مجاز چرا؟ ولي ...
استاد: خب؛ مثل همين مثالي که خودمان ميزنيم؛مثل اسد... مثلاً اسد در حيوان مفترس يک حقيقت است؛ ولي اگر بخواهد در رجل شجاع به کار برود شايد آن بار اولي که به کار ميرود خيلي... اما الآن تا ميگويند «رأيتُ أسداً» تا نگويد «رأيتُ اَسداً يرمي» کلاً ذهن منتقل ميشود به رجل شجاع؛ منظورشما اين استدر حقيقتديگر... درسته؟
شاگرد: بله؛ استعمال اين لفظ در معناي مجازي؟؟و مشهور شد...
استاد: بله؛ ديگر حقيقت هم نخواهد بود؛مثل غلط مشهور مجاز مشهور هم هست...
شاگرد: حالا در معناي مجازي هم باشد؛ ما بخواهيم در معناي مجازي ديگر استفاده کنيم آن ...
استاد: أحسنتم؛ اين اگر باشد بايد آن معناي بعدي مناسبتي با آن معناي اصلي اولي پيدا بکند نه معناي دومي؛ مثلاً فرض کنيد که ما يک بحثي داشتيم به نام اسد؛ اين اسد معناي حقيقي اش مشخص بود حيوان مفترس؟ بعد ما آمديم اين اسد را در رجل شجاع به کار برديم؛ آنقدر به کار برديم که تقريباً در حدّ حقيقت اعتبار پيدا کرد؛ حالا ميخواهيم در ارتباط با يک مردي که شجاع است و قد بلند است مثلاً به لحاظ ... به آن لحاظ ميخواهيم... اين ويژگي ثانوي که ميخواهد ايجاد بشود؛ اين ويژگي ثانوي اگر بخورد به مشابهتي که اين مشابهت به حيوان مفترس برمي گردد ما ميتوانيم «في ما يناسب له» را امتداد بدهيم استمرار ببخشيم شامل او هم بکنيم؛ چون مجاز آن في ما يناسب له او را تشکيل ميدهد؛ ما در جلسات قبلي روي اين تأکيد داريم که ما سهم مجاز را مشخص کنيم حق مجاز را مشخص کنيم حق مجاز چيست؟ يعني مناسبتش با حقيقت است اگر اين معناي دومي که شما ميفرمائيد بعد از اين معناي مجازي اول بخواهد شکل بگيرد اگر مناسبتش با اصل حقيقت مناسبت مستقيمي بود؛ همان افتراس و درندگي و قدرت و غلبه واينها وجود داشت ما اين را هم به عنوان مجاز ثانوي ميتوانيم بپذيريم اما اگر نسبتش با اصل حقيقت برقرار نباشد مجاز هم آنجا نمي تواند باشد...
شاگرد:؟؟؟(10:10)
استاد: نه چون مناسبت ندارد...
شاگرد: ؟؟؟
استاد: ؟؟ بله؛ بله موضوع ديگري باشد يا مثلاً راه رفتن شير؛بله ... به لحاظ آ ن مشابهت
شاگرد: شير جالب است؟؟؟
استاد: يا مثلاً دارد حتي راه رفتن شير؛ اما کسي نمي آيد اينگونه از مسائل را مثلاً معيار قرار بدهد؛ اينهايي که خيلي کم هست
شاگرد: ؟؟؟(11:10)
استاد: بله؛ بالاخره آنکه ما به آن نياز داريم مناسبت است در مجاز و مناسبت هم هر چه بيشتر باشد که برترش ميشود شجاعت... ببخشيد شباهت و استعاره هم از همانجا در ميآيد و اينگونه از مسائل؛ خب مرحوم آخوند در ذيل همين الأمر الثالث اين مطلب را دارند اضافه ميکنند که اين مطلبي که ما گفتيم اختصاصي به مجازات شناخته شده ندارد؛ ما ميتوانيم يک لفظي را به کار ببريم و ارداۀ نوعش بکنيم ارداۀ صنفش بکنيم ارداۀ مثلش بکنيم و در اينجا در حقيقت تنها ملاک ما طبع است نه وضع؛ ميخواهم عرض کنم که گاهي اوقات يکسري مباحثي ذيل يک متني مطرح ميشود که آن مباحث شايد... آن مناسبت و آن قرابت فکري که بايد با متن پيدا بکند ندارد؛ اين بزرگواران اگر .... اين محققين؛ اين کساني که شارحين هستند اينها که اهل تعليقهو تحشيه بر کفايه هستند اگر روي آن گوهري که؛ يا روي آن نکتۀ اصلي که مرحوم آخوند روي آن تکيه کرده و به عنوان محور بحث خودش مطرح کرده؛ روي آن کار ميکردند خيلي بهتر از اين بود که از حقيقت و مجاز اينجا صحبت بشود و آن چيست؟ آن ملاک مجاز بودن است راجع به آن کار ميکردند ملاک مجاز چيست؟ ملاک مجاز اين است که طبع سليم بپذيرد خب طبع سليم چيست؟ که يک تأملي ما آنجا داشتيم اين طبع سليم بايد مشخص بشود؛ چهار چوبش مشخص بشود.
شاگرد:؟؟؟(13:10)
استاد:بله؛ خود نوع هم بايد شاخص داشته باشد به تعبير امروزي ها؛ ملاک داشته باشد. خب بله نوع مثلاً فرض کنيد که؛ آيا نوع فضلاي حوزوي بايد باشند؟ مثلاً ... نوع فضلاي حوزوي بايد باشند؟؟؟ اينها نوع هم مسئله هست بعضي ها توي يک شرايطي قرار ميگيرند که به اصطلاحقريب تر و نزديک تر به آن ملاک هستند؛ بعضي ها دورتر از آن ملاک هستند. بنابراين اين نکته اي که حاصلش را عرض بکنم اينکه... آن چيزي که مورد تکيۀ مرحوم آخوند بوده در امر الثالث و فضاي بحث جا دارد که همان را توسعه بدهيم و من آن را کمتر ديدم در اين تعليقات و در اين حواشي اين است که ملاک در مجاز طبع است و ايشان ميفرمايند که حتي اگر هم واضح هم بيايد منع بکند کار ساز نيست. واضع بگويد آقا هيئت «ضَرَبَ» را شما براي فعل ماضي به کار نبر ؛ کسي قبول نمي کند هيئت «ضَرَبَ» را براي صنف «ضَرَبَ زِيدٌ» به کار نبر... ولو منع بکند واضع از اين استعمال مردم... مردم وضع ميکنند. مردم استعمال ميکنند؛ چرا؟ مردم ... چون ملاک طبع سليم است.و اين را ميپذيرند يا برعکس؛ حتي واضع بيايد بگويد آقا شما اين لفظ اسد را در خصوص رجل جوان هم به کار ببر؛ اين چه حرفي هست شما ميزنيد؟ ميگويد واضع هستم من ... طبع سليم بايد بپذيرد ديگر؛ اين اثر آن چيزي که در حقيقت او نهفته شده است؛ همان افتراس است و همان سلطنت است و شجاعت است و امثال و ذلک؛ من اين را ميخواهم ببرم راجع به يک رجل جوان؟ پس حتي به تعبير مرحوم آخوند...«ولو مع منع المانع» يا به تعبير در جاي ديگري«ولو بترخيصه» نه ترخيص واضع نقش دارد در مجاز؛ نه منع واضع نقش و سهم دارد در مجاز؛ آنکه در مجاز سهم دارد چيست؟ طبع سليم است؛ خب آقايون بزرگواران بايد همين جا حاشيه ميزدند همين بحث را وارد ميکردند؛ يعني راجع به اين تحيق ميشد که ما مجاز را دايره اش را خوب پهن بکنيم و محدوده اش را خوب روشن بکنيم؛ بيخود فضا را براي ديگر عناوين يعني دير مجالاتي که ميخواهد پيش بيايد و دائرۀ مجاز را ميخواهد توسعه بدهد يا تضييق بکند ما اين را بايستي تأکيد ميکرديم؛اين نکته اي بود که ميخواستم عرض بکنم. بنده هم کمتر واقعاً ديده ام که مثلاً آقايون روي ملاک طبع تکيه کرده باشند و ؟؟ (16)کرده باشند.خب اما الأمر الرابعي که در حقيقت مرحوم آخوند به عنوان يک امر چهارم به عنوان يکي از مقدمات دارند ذکر ميکنند؛ در امر چهارم خب؛ ملهم از امر سوم چون بالصراحه با اين عنوان شروع ميکنند که ميگويند «لا شبهه في صحّة اطلاق الفظ و ارداة نوعه به... أو صنفه...
شاگرد: نامفهوم
استاد: ؟؟؟ بله؛ چرا؛ ميخواهم که آن را ... مثال را نخوانم «لا شبهه في صحة اطلاق اللفظ و ارداه نوعه أو صنفه أو مثله» يعني يک لفظي را ما داريم ميخواهيم اين لفظ را به کار ببريم؛ در نوع آن معنا؛ يا صنف آن معنا؛ يا مثل آن معنا؛ در شخص آن معنا که حقيقت است؛ خب ترديدي نداريم مثلاًمي خواهيم بگوئيم که «ضَرَبَ زيدٌ» اين «ضَرَبَ» به لحاظ مادّه؛ به لحاظ هيئت؛ داره استعمال ميشود به آنجايي که «زيد» اين فعل «ضرب» را در گذشته داشته است؛ اين حقيقت است «ضَرَبَ زِيدٌ» اما ما ميخواهيم از بحث «ضَرَبَ زِيدٌ» که کار شخصي هست و يک وضع شخصي هست به يک وضع نوعي برسيم؛ به يک وضع صنفي برسيم و به يک وضع مثلي برسيم؛ ديروز به اينجا رسيديم و خواستيم عرض کنيم که اجازه بدهيم يک بار ديگر جنس و نوع و صنف و مثل را بشناسيم که ويژگي هاي اينها چيست؟ به جنس خب پرداختيم و به نوع رسيديم؛ جنس هم همانطور که مستحضر هستيد اولا اينگونه از مسائل تو فضاي ماهيت دارد شکل ميگيرد نه در فضاي وجود؛ وجود نه جنس دارد؛نه صنف دارد؛ نه نوع دارد؛ نه مثل دارد؛ هيچي... اين را ميگويند از احکام سلبي وجود؛ در آن فصل اول نهاية الحکمهمرحوم علامۀ طباطباييکه به احکام وجود ميپردازند ميگويند چون وجود ماهيت ندارد طبعاً صنف و نوع و جنس و مثل و امثال ذلک ندارد؛خب اين نوع توحيدي که براي واجب سبحانه تعالي اثبات ميشود و حکيم در نهايت به يک توحيدي ميرسد که اين توحيد اصلاً جا براي تصوّر ديگري نمي گذارد اين است ميگويد اصلاً مثل داشتن مثلاً معاذالله ميخواهند براي خدا... بعد نهايتاً ميرسدهمين بحث را که «لا مثل له؛ لا ندّ له؛لا ضدّ له؛ همين احکامي که براي احکام سلبي هست؛اينجاها اگر زيرمجموعه اي ثابت بشود مشخص ميشود؛ اصلاً آنجاها ما بحث نمي کنيم راجع به اينها ميگوئيم اصلاً سالبۀ به انتفاع موضوع است؛ اصلاً ضد آنجايي است که دوتا ماهيت باشد؛ مثل آنجايي است که يک ماهيت باشد و دو فرد از ماهيت؛ اگر يک جايي داشته باشيم که اصلاً ماهيت؛ يعني «ما يقال في جواب ماهو»باصطلاح؛ اصلاً معني نداشته باشد؛ اصلاً ماهو ندارد؛ آن چيستي نيست؛ آن هستي محضهست؛اصلاً اين حرف ها مطرح نيست که؛ بنابراين اولاً مستحضر باشيد که اينگونه از مسائل و عناوين در فضاي وجود شناختي اصلاًمعنا ندارد؛ در فضاي ماهيت ... البته وجود شناسي در مقابل ماهيت؛ اينها ماهيت اند؛ ميگويند ضدّان دو تا ماهيت اند که در مقابل هم هستند مثل سياهي و سفيدي؛ يا مثلان دو تا فرد از يک ماهيت اند؛يا دو تا صنفان و همينطور ... خب؛ پس کليت اين مفاهيم در فضاي ماهيت شکل ميگيرند؛ ماهيت جنس ميشود؛ نوع ميشود؛ صنف ميشود؛ مثل ميشود؛ فرد ميشود و همۀ اينها هست حتي ماهيت فرد هم نمي شود؛ ماهيت شخص است... ببخشيد؛ ببخشيد وجود شخص هم نمي شود؛ فرد هم نمي شود؛ نه فرد ميشود؛ چون اگر وجود فرد بشود بايد فرد يک نهايت باشد لذا وجود مصداق دارد نه فرد؛ اين باز مسئله اي هست که حالا فط اشاره کرديم و ردشديم خب پس اولاً اينگونه از عناوين يعني جنس و نوع و فصل و عرض کنم که مثل و امثال و ذلک اينها اصلاً مستحضر باشيد که تو فضاي ماهيت است. نکتۀ دوّم اين است که يک سلسله از اين ماهيات هستند يا مفاهيم هستند که اصلاً هيچگونه رابطه اي با خارج ندارند؛ فقط و فقط در ذهن شکل ميگيرند. اصطلاحاً ميگويند معقول ثاني منطقي؛ اين فرق را هم حتماً به لحاظ وجود شناختي از مواردي است که بالاخره بعضي ها شايد به فلسفه تعلّقي نداشته باشند امّا يک سلسله جريانهاي مفهومي هست که اينها کارساز است؛ يک معقول ثاني منطقي داريم يک معقول ثاني فلسفي؛ معقول ثاني منطقي؛ معقولاتي هستند که فقط و فقط توي ذهن شکل ميگيرند؛ اصلاً جايي در خارج ندارند؛ نه ما به ازاء دارند؛ نه منشاء انتزاع دارند؛ هيچ؛ هيچ ... مثل جنس، فصل، نوع، ذاتي، عرضي، کلي جزئي ... اين گونه از مفاهيم که توي منطق ما داريم؛ اينها ميگويند اصطلاحاً ميگويند که عروض در ذهن؛ اتساق هم در ذهن... يعني اگر شما آمديد يک قضيه درست کرديد گفتيد «الإنسانُ نوعٌ» يا «الحيوانُ جنسٌ» اينها تمامشان در ذهن اند؛ ما اصلاً به عنوان جنس در خارج نداريم که ... چيزي در خارج باشد به عنوان جنس؛ يک مفهوم ذهني است و يک ماهيت ذهني است فقط توي ذهن است؛ پس معقول ثاني منطقي... اصطلاحاً عروض در ذهن اتصاف در ذهن که نه ما به ازاء دارد و نه منشاء انتزاعاما معقول ثاني فلسفي آن است که ما به ازاء ندارد ولي منشاء انتزاع دارد مثلاً وحدت، کثرت، وجوب، امکان، علّت، معلول، بالقوّه، بالفعل... اينها هيچ کدامشان در خارج مستقلاً و منهاذاً يافت نمي شوند. مثلاً ما در خارج چيزي داشته باشيم به نام علّـت؛ چيزي داشته باشيم به نام معلول؛ چيزي داشته باشيم به نام عرض کنم که وحدت؛ بلکه وجود هست که متّصف به اين احکام ميشود و ما اين احکام را از دل وجود انتزاع ميکنيم که ميگوئيم محمول بالصميمه يا خارج محمول و امثال ذلک اينها هم باز فقط يک عبوري و گذرا از اينکه اينگونه از مفاهيم ؟؟ (23:20) ختم نشود؛ خب بيائيم برگرديم به اين عباراتي که در همين جا وجود دارد؛ ما يک لفظي را ميخواهيم بگوئيم و از آن لفظ نوعش را اراده بکنيم؛ يک لفظي را بخواهيم بگوئيم و از آن لفظ صنفش را اراده بکنيم. فرق بين نوع و صنف چيست؟ چه فري بين انواع و اصناف؛ با چي ميتوانيم اينها را از هم جدا بکنيم؟ به هر حال مثلاً انسان يک نوعي از انواع موجودات است ولي مرد در مقابل زن يک نوع نيست؛ يک صنف است؛ يا مثلاً فرض کنيد که درخت نوعي از انواع موجودات است اما درخت پرتقال، درخت انار، درخت سيب اينها نوع نيستند؛ اينها اصنافي از اين نوع درخت هستند و امثالهم... خب چه فرقي هست بين نوع و صنف؟ چه فرقي است بين صنف و فرد؟ که اينها اگر خوب روشن بشود... اينکه فرمودند اطلاق لفظ و ارادۀ نوعش؛ اطلاق لفظ و ارداۀ صنفش؛ اطلاق لفظ و ارادۀ مثلش؛ اطلاق لفظ و ارادۀ فردش اينها براي ما معنا پيدا ميکند و إلاّ يک سري مفاهيم ذهني مبهم در حقيقت خواهد بود؛ جنس همانطور که عرض کرديم آن حدّ مشترک هست که در بين چند نوع وجود دارد مثل حيوان که حدّ مشترک بين صاهل و ناطق و امثال ذلک هست. اما نوع؛ نوع عبارت است از جنس و فصل كه در حقيقت تحقق يک نوع به وسيلۀ فصلي است که کنار يک جسم قرار ميگيرد و جنس را از ابهام در ميآورد و به يک نوعي تبديل ميکند يک عنواني هم هست که عذر خواهي ميکنم اگر بحث ها يک مقدار توي فضاهاي عقلي ميرود براي اين است که اينها خوب روشن بشود چون اينها بحث هاي منطقي است ما نبايد اين نوع و صنف و مثل و امثال ذلک را عرفي نگاه بکنيم شايد توي اصول احياناً يک نگاه عرفي بخواهند داشته باشند ولي ما بايد با يک نگاه منطقي و اصلي وارد مسئله بشويم يک ميگويند فصل دو قسم است فصل مقسّم؛ فصل مقوّم؛ فصل مقسّم چيست؟ فصل مقوّم چيست؟ فصل مقسّم آن ماهيتي است که ميآيد جنس مبهم کلي را تقسيم ميکند مثلاً ناطق را وقتي ما با حيوان مقايسه ميکنيم اين ناطق ميآيد اين حيوان را تقسيم ميکند به ناطق و غير ناطق اين مقسّم است وقتي ناطق را با حيوان ميسنجيم به عنوان اينکه حيوان مبهم است و ناطق يک فصلي است که او را از ابهام در ميآورد و تقسيمش ميکند به ناطق و غير ناطق؛ صاهل هم همينطور است؛ قائر هم همينطور است؛ طائر هم همينطور است ما حيوان سابح داريم يعني ماهي؛ درتعريف حيوان ميگوئيم حيوان ... در تعريف مثلاً ماهي ميگوئيم حيوان سابح؛ در تعريف کبوتر و طوطي و اينها که پرنده هستند ميگوئيم حيوان طائر؛ به اسب ميگوئيم حيوان صاهل که صيحه و شيها ميکشد؛ انسان را ميگوئيم حيوان ناطق که اينها هر کدامشان به نوبۀ خود سهمي از حيوانيت را به خودشان اختصاص ي دهند و لذا مقسّم اند شما فرض بفرمائيد حيوان يک نوع کلي است؛ اين فصول که ميآيند مقسّم اند و حيوان را به حصّه ها.. حصّه هايي تقسيم ميکنند
شاگرد: حيوان به عنوان جنس؟
استاد: جنس بله؛ حيوان به عنوان جنس بله؛ آن حدّ مشترک را... يک وقت نه ما يک فصلي داريم که اين فصل در درون يک نوع دارد معنا .. يعني ما يک انساني داريم؛ اين انسان فصلش ناطق است؛ يا فرسي داريم که اين فرس فصلش صاهل است؛همين صاهلي که نسبت به حيوان شد فصل مقسّم؛ نسبت به فرس شد فصل مقوّم؛ پس ما اين صاهل را با حيوان که ميسنجيم ميشود فصل مقسّم با فرس که ميسنجيم ميشود فصل مقوّم؛ پس فصل در نوع مقوّم استو در جنس مقسّم است نوع پس کجا شکل ميگيرد؟ آنجايي که ما حصه اي را از آن جنس برگرفتيم و مشخص کرديم حصۀ حيوان مثلاً انساني و ناطق را به عنوان مقوّم کنارش گذاشتيم که مقوّم نوع است نه مقوّم جنس؛ حيوان که .... ببخشيد ناطق که مقوّم جنس نيست که؛ جنس خودش يک ماهيت مشخصي دارد؛ جنس چيست؟ جنس عبارت است از «جوهرٌ جسمُ نامٍ حساسٌ متحرّکٌ بالإرادة» اين .. اين «حساسٌ متحرّکٌ بالإرادة» مقوّم حيوان است؛ خود حيوان مقوّم دارد مقوّم نمي خواهد که؛ اما در عين حال نسبت به نوع اخير ان مبهم است و جنيـ دارد و ابهام دارد اين بايد يک حصّۀ ديگري پيدا بکند تا تخصيص پيدا بکند و نوع بشود و لذا با افزايش ناطق به حيوان حصّه را ميگيريم ميآوريم تو حوزۀ انسان و آن ناطق کنار حيواني که به سمت انساني به عنوان يک حصّه جدا شده ميشود نوع؛ لذا مقّم نوع داريم؛مقوّم ميشود؛ ؟؟؟ (30:00) ميشود يعني قوام بخشنده اس. ناطق نسبت به انسان مقوّ است نسبت به انسان مقسّم است اين را بايد کاماً اينجا... چون بعضي جاها خلط ميشود؛ فرق بين مقوّم و مقسّم نمي دانند کجا هست و در جايگاهش مشخص ميشود؛ خب، ما وقتي ميگوئيم استعمال لفظ و ارادۀ نوع مرادمان اين است که جنس حصه اش را جدا کرديم؛ فصل را بر او افزوديم و اين نوع کامل شکل پيدا کرده است که در حقيقت علل قوام پيدا کرده و علل قوام عبارت است از جنس و فصل ؛ خب؛ حالا راجع به همين ... چون وقت هم بالاخره ميخواهيم که همين جا لا اقل برسيم به... راجع به نوع برسيم ... ما يک لفظي را استعمال ميکنيم ميگوئيم «ضَرَبَ زِيدُ» ميخواهيم اين «ضَرَبَ زِيدٌ» که يک فرد است و يک شخصي است يعني واضع وضع کرده اين ضَرَبَ را براي اين فعل خاصّي که زيد در گذشته انجام داده است ما ميخواهيم اين را وضعش کنيم .. اين ضَرَبَ را وضعش کنيم براي نوع فعلي که در گذشته انجام ميشود؛ ميگوئيم «ضَرَبَ فعلُ ماضٍ» ميتوانيم بگوئيم يا نمي توانيم بگوئيم؟ ايشان ميگويند ميتوانيم بگوئيم؛ چرا؟ با همان ملاکي که قبلاً گفتند؛ فرمودند که ملاک استعمال و صحّـ استعمال عبارت است از طبع سليم و ذوق سليم؛ عبارت را دقّـت بفرمائيد؛ ميفرمايند که « لا شبهة في صحة اطلاق الفظ و إرادة نوع » آن لفظ به ووسيلۀ همين لفظ؛ کما إذا قيل ضرَبَ مثلاً فعلُ ماضٍ» خب اين «لا شبهة في صحّة اطلاق اللفظ به چه دليل ميگويند که و قد عشرنا إلي أنَّ صحّةَ اطلاق ... صحة الإطلاق کذلک و حُسنُه إنّما کان بالطبع لا بالوضع» يعني ما در الأمر الثالث اين معنا را بيان کرديم که آن چيزي که ملاک وضع در مجاز است؛ همان حسن سليقه است؛ حسن طبع است و دارد آنجا انجام ميشود؛ بنابراين بر اساس فرمايش مقام آخوند ما اگر بخواهيم بگوئيم که «ضَرَبَ فعلُ ماضٍ» اين حقيقت است ؛ ببخشيد اين ملاک دارد چرا که طبع اين را ميپذيرد ..
شاگرد: ؟؟؟(32:41)
استاد: حالا اگر بخواهيم مجاز بگوئيم و علاقه را مشابهن بدانيم و فرمايش جناب سکّاکي را بخواهيم بپذيريم که هيچ کدام از اين مطالب در اينجا نيست؛ همه را اينها محققين و شارحان افزوده اند به اين مسئله ؛ به اين بحث؛ ما الآن شايد نيازي به اين بحث نداشته باشيم و لي خب به هر حال بحث کرده اند ذيل اين مسئله؛ از اينکه مجاز است بحث در آن نيست؛ چرا؟ چون همان طور که ملاحظه فرموديد طبع سليم آن را ميپذيرد؛ ذوق سليم ميپذيرد و لي آيا اين مجاز مجاز سکاکي است؟ مجاز سکاکي در حقيقت يعني ادّعاي اينکه اين فرد از افراد حقيقت استو لذا مجاز سکاکي مجاز مشهوري نيست ميشود حقيقت؛ لفظ ضَرَبَ را که واضع وضع کرده براي فعل شخصي اگر شما بخواهيد براي فعل نوعي بخواهيد وضع بکنيد و بگوئيد ضَرَبَ فعلُ ماضٍ از نظر جناب سکاکي چنين استعمالي حقيقت است؛ اگر مرحوم آخوند نظر مرحوم .... نظر جناب سکاکي را پذيرفته بايد بگوئيم اينجا حقيقت است؛ ايشون در مجاز جناب محقق آخوند..... آخوند صاحب کفاية اين نظر را پذيرفته است که مجاز سکاکي مورد پذيرش است و مجاز سکاکي دايرۀ مجاز را تضييق کرده دايرۀ حقيقت را توسعه داده و فرد را از افراد ادعايي آن حقيقت دانسته لذا اگر گفتيم «ضَرَبَ فعلُ ماضٍ» با اينکه «ضَرَبَ فعلُ ماضٍ» با اينکه ضَرَبَ زِيدٌ مال کارهاي شخصي هست اما در عين حال چون استعمال لفظ است در غير ما وُضِع له اما چون مناسبت دارد و مناسبتش هم مشابهت هست و فرد مشابه هم از افراد حقيقي است ادّعاءً بنابراين اين لفظ در حقيقت دارد به کار ميرود و نبايد ؟؟ تا إن شاء الله. «و الحمد لله ربّ العالمين»